✨ شب هنگام محمد باقر میرداماد طلبه جوان در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق شد و در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید : شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند! شاه عصبانی پرسید: چرا شب به ما اطلاع ندادی؟ محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چگونه توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟! محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و... علت را پرسید؛ طلبه گفت : چون او به خواب رفت ، نفس اماره مرا وسوسه می نمود! هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم! و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان مرا بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیزگاری میرداماد خوشش آمد و دستور داد که دخترش را به عقد میرداماد درآورند.✨