✍️نقل حکایتی از حاج مصطفی دادکان معروف به مصطفی دیوانه ، به نقل از حاج سید محمد توکل ( توکلی کوثری ) :
🔻قسمت اول :
داستانی واقعی ، که حاج سید محمد توکل ، شرحش را در یک مجلس نیمه خصوصی در منزل آقای حاج امیر الیاس مهر عنوان کرده، به نقل از خود ایشان :
از نوجوانی با مرحوم شریف مانوس بودم و تحت تربیت ویژه ایشان قرار داشتم. مرحوم بیدآبادی، در زمان های مختلف، به دلایل گوناگون مرا به برخی افراد حواله می داد تا پرده ای دیدنی و تاثیر دار را برای من که شاگرد جوانی بودم، به نمایش بگذارد. یک روز به من گفت: « به محله پاچنار برو و سراغ آقای حاج مصطفی دادکان را بگیر ». پیش خود گفتم لابد این آقای حاج مصطفی دادکان، شخصیتی روحانی و عالمی برجسته است. به همین دلیل، تاخیر در دیدار او را جایز نشمرده و با یکی از دوستانم، عصر روز پنجم محرم الحرام به محله پاچنار تهران رفتیم. راهی جز سراغ گیری از کسبه و مردم کوچه و خیابان نداشتیم اما هرچه بیشتر جستجو کردیم، کمتر یافتیم. کسی بدان نام در آن محله زندگی نمی کرد. بالاخره داخل مغازه ای شدیم و از فروشنده پرسیدیم که آیا حاج مصطفی دادکان را می شناسد یا خیر. او نگاهی به هیبت نیمه روحانی من انداخت و پاسخ منفی داد. شخص دیگری که داخل مغازه نشسته بود، به صاحب دکان رو کرد و گفت: « به نظرم مصطفی دیوونه را می گویند ». صاحب مغازه رو به من کرد و در این مورد استفهام نمود. من یقین داشتم شخصی که برای دیدارش و درک محضرش ماموریت دارم، دیوانه نیست. اما از روی کنجکاوی سوال کردم: ایشان کیست؟ گفتند رییس هیئت پاچنار است و همین الان در منزلش روضه خوانی است. حس غریبی به من می گفت به مقصد رسیده ایم. لذا تشکر کرده و پس از پرسش در مورد آدرس دقیق منزل آقای دادکان، از مغازه خارج شدیم.
وقتی وارد منزل حاج مصطفی شدیم، داشتند چای پخش می کردند و قرار بود آقای شیخ محمود فاضل کاشانی به منبر برود اما ایشان هنوز نرسیده بود. کناری نشستیم و سراغ رییس هیئت را گرفتیم. شخص جاافتاده ای با قد نسبتا کوتاه را نشان دادند که معلوم بود ورزشکار بوده و بدنی ورزیده داشت. شخص مورد اشاره محاسن کوتاهی داشت و همینطور که سرش پایین بود، به ذکر گفتن مشغول بود. در چهره ایشان دقیق شدم و نمی دانستم چگونه می توانم معمای وجودش را کشف کنم. استکان های چای را برچیدند و کم کم حالت انتظار برای رسیدن واعظ، بر جماعت چیره شد اما از منبری خبری نبود. معجزه ای که انتظارش را می کشیدم، اتفاق افتاد. یکی از حاضرین که از خالی بودن منبر راضی نبود، به صاحب البیت رو کرد و گفت: « حاج آقا مصطفی امروز خودتان به فیض برسانید ». زمزمه ای حاکی از رضایت از میان جمع برخاست ولی با لب گزیدن حاج مصطفی فروکش کرد. من فرصت را غنیمت شمرده و از همانجا که نشسته بودم، درخواست جمعیت را باری دیگر تکرار کردم. رییس هیئت که دید اینبار شخصی غریبه درخواست را مطرح کرده، نگاهی از سر کنجکاوی به من انداخت و وقتی چهره مشتاق مرا دید، استنکاف بیش از آن را روا ندانست. لذا به آرامی ولی مشخصا از سر کراهت از جایش برخاست که این برخاستن با ذکر صلوات جماعت همراه شد. به سوی منبر رفت و گوشه پله اول آن نشست. حال نشستن او مانند کسی بود که می داند بر مسند بزرگی تکیه زده و باید رعایت ادب کند. با سری افکنده، قدری گریست و سپس سر بلند کرد و گفت: « چه بگویم؟ بگذارید از خودم بگویم. تمام شما مردمی که اینجا نشسته اید، از صد پله پدرسوختگی، حداکثر ده تای آن را رفته اید. مردم بدانید که من تمام صد پله پدرسوختگی را رفته ام ولی پیشانی ام خورد به طاق خلا ( عین تعبیر ایشان ) و آقایم حسین دستم را گرفت. ای مردم؛ ای جوانمردان؛ دنیا می خواهید، آقایم حسین. آخرت می خواهید، آقایم حسین. پول می خواهید، آقایم حسین. دین می خواهید، آقایم حسین. هیچ نامی زیباتر از نام آقایم حسین نیست. هیچ یادی دلپذیرتر از یاد آقایم حسین نیست. مصیبت می بینید، یاد آقایم حسین بیفتید. ناملایمی بر شما وارد می شود، یاد آقایم حسین باشید و ... ». جملات و عبارات حاج مصطفی به میانه رسیده بود که صدای گریه جمعیت بلند شد و همه اشک می ریختند. صحبت های او آنقدر از سر اخلاص بود که جماعت مشتاق را در خلسه ای عطرآگین غرق کرده بود و بدین ترتیب، کسی متوجه ورود واعظ نشد. تا آن روز ندیده بودم کسی از طبقه عوام، آنجور با معرفت درمورد اباعبدالله الحسین علیه السلام سخن بگوید.
@shia12t