دوست می‌دارم من این نالیدنِ دل‌سوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود ک‌آن صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را وه که گر من بازبینم چهرِ مهرافزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را گر من از سنگ ملامت روی برپیچم، زنم جان سپر کردند مردان، ناوکِ دل‌دوز را کام‌جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را عاقلانِ خوشه‌چین، از سرّ لیلی غافل‌اند این کرامت نیست جز مجنونِ خرمن‌سوز را عاشقانِ دین‌ودنیاباز را خاصیتی‌ست ‌آن نباشد زاهدان مال‌وجاه‌اندوز را دیگری را در کمند آور! که ما خود بنده‌ایم ریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز را سعدیا! دی رفت و فردا هم‌چنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را @shia_poem