👳‍♂«اصمعی» که به حیله «منصور» پی برده بود، به فکر چاره ای افتاد،..  📋لذا اشعار را سرود و بر روی سنگ نوشت 🔷 و برای اینکه شناخته نشود،  صورتش را هم پوشاند و در حضور منصور، شروع به خواندن شعر کرد که چندبیت آن را اینجا می‌آوریم: 🌱🌱🌱🌱🌱 صوت صفير البلبل*هيج قلبي الثمل*وقال لا لاللا*وقد غدا مهرول*والطبل طبطبطبلي*والرقص قدطبطبلی*والسقف سقسقسقلی 🌱🌱🌱🌱 🤔« » که نتواسته بود اینها را حفظ کند، نگاهی به کنیز انداخت 🧕 ⬅️ اما او هم مثل منصور بود، لذا رو به شاعر کرد و گفت: کاغذ خود را بیاور تا هم وزن آن به توصله بدهم. 👳‍♂«اصمعی» گفت: «کاغذی پیدا نکردم، لذا روی نوشتم! ». 🟨🟨🟨🟨🟨🟨