اغدیده بر زبان آورد از فرط ناامیدی و مصائبی که دیده است بود، اگر وضعیت درونی و احوال او را مورد محاسبه قرار دهی میبینی این زن جگرداغ همه ی عزیزان و جوانان خود را از دست داده است و آنچه که میگوید از سر تلخ کامی و آتش درون اوست که از یک صبح تا غروب همه ی هستی اش به باد فنا رفته است و خانه ی امید او ویران گردیده و هیچ امیدی به دنیا ندارد، جگرش سوخته و قلبش آتش گرفته است ،برای امیری چون شما زشت و ننگ آور است که ضعیفه ی بی خانمانی چون او را که در بند اسارت است به قتل رساند!
عبیدالله إبن زیاد سخن عَمرو إبن حُریث را پذیرفت و از قتل حضرت زینب کبری سلام الله علیه صرف نظر کرد؛ آنگاه به عمرو إبن حریث گفت :اگر به حرمت و احترام تو نبود به خدا سوگند از سر قتلش نمیگذشتم، زیرا این زن با سخنان آتشینش ثابت کرد نه ضعیفه است نه در بند اسارت نشسته؛ اما چون خاطر تو نزدم عزیز است از قتل او گذشتم.
عمرو إبن حریث از عبیدالله إبن زیاد تشکر و قدردانی کرد.
پس جلاد شمشیر خود را در غلاف فرو برد و عقب نشینی کرد.
عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه در میان جمع اسیران اشاره به سمت حضرت امام سجاد علیه السلام کرده و گفت: این جوان که رنگ در رخسار او نیست چه نام دارد؟
عمر إبن سعد گفت: ای امیر؛ نامش علی إبن الحسین است.
عبیدالله إبن زیاد گفت : من شنیدم علی إبن الحسین در کربلا کشته گردید! مگر حسین چند فرزند به نام علی داشت؟
عمر إبن سعد گفت: ای امیر؛ حسین إبن علی سه پسر داشت که نام هر سه علی بود. علی اکبر و علی اصغرش در جنگ شربت مرگ را چشیدند اما این جوان روز جنگ در آتش تب میسوخت و نمیتوانست به میدان بیاید؛ لذا او را اسیر کردیم و با تن تب دار به محضرت آوردیم تا هر چه بخواهی درباره ی او تصمیم بگیری.
عبیدالله إبن زیاد روی خود را به سمت امام سجاد علیه السلام کرده و گفت: ای علی؛ دیدی خدا پدرت را کشت و شما را به بند اسارت درآورد؟
امام سجاد علیه السلام فرمودند: خدا پدرم و برادرانم را نکشت، بلکه تو آنان را کشتی که خداوند به خواری و ذلت تو را خواهد کشت.
عبیدالله إبن زیاد گفت: مگر شما نمیگویید حیات و ممات هر کسی به دست خداست؟ پس چگونه ما در مرگ پدر و برادرانت دخالت داشته ایم!؟
امام سجاد علیه السلام فرمودند: قتل نفس تا مرگ طبیعی با هم متفاوتند ؛ قتل نفس از جهالت و کج فهمی و عداوت قاتل بر علیه مقتول به وجود خواهد آمد و خداوند راضی به این عمل نیست، اما مرگ طبیعی به دست خدا و اراده و مشیّت اوست که در هر حال تو در قتل فرزندان رسول خدا دستت آغشته به خون آنهاست و هرگز خدا دوست ندارد اهلبیت پیامبر را کشته ببیند مگر شما که دشمنان خاندان رسول خدایید.
عبیدالله إبن زیاد گفت : پس اینک که دستم به خون پدر و برادرانت آغشته هست تا خون تو را نریزم سیراب نمی شوم.
ناگهان فریاد زد: جلاد؛ سر از بدن این جوان جدا کن تا به پدر و برادرانش ملحق شود.
در آن میان، ناگهان حضرت زینب کبری سلام الله علیه در میان جمع اسیران برخواست و سینه ی خود را سپر کرد ،فرزند برادر را در آغوش گرفت و فریاد زد :ای پسر حرام زاده ی زیاد إبن ابیه که معلوم نیست نسل و نژادت از چه تیره و طایفه ایست؛ هرچه از ما در دشت کربلا کشتی تو را بس نبود که اینک مثل گرگ دندان به دریدن تنها یادگار برادرم نیز کرده ایی !؟ هر چه خون از ما روی زمین ریختی دیگر نمیتوانی بریزی، زیرا خداوند نمیخواهد.
بخدا سوگند نمی گذارم یک تار مو از سر برادر زاده ام کم کنی جز مرا قبل از او بکشید و از روی جنازه ام بگذرید تا بتوانید به او دست بیابید وإلّا تا عمه اش زنده است کسی جرأت نزدیک شدن به او را ندارد.
عبیدالله إبن زیاد از روی طعنه گفت : عجیب است فداکاری و جان نثاری این زن!
میخواهد جان خود را پیش مرگ دیگری کند،چه محکم و استوار است این پیوند قرابت و خویشاوندی میان عمه و برادرزاده اش!
عده ایی از حاضران گفتند: ای امیر؛ از قتل این جوان صرف نظر کن، زیرا همین تب و بیماری که به آن مبتلا هست او را خواهد کشت.
عبیدالله إبن زیاد پیشنهاد حاضران را پذیرفت و گفت: به خدا سوگند اگر این جوان یک بار دیگر زبانش را مثل اکنون روی ما دراز کند مادر و خواهران و عمه هایش را به مرگش مینشانم .
پس بدین ترتیب از قتل حضرت امام سجاد علیه السلام نیز صرف نظر کرد.
عبیدالله إبن زیاد از عمر إبن سعد خواست تا یکایک اسیران را برای او معرفی کند و نام هر کدام و نسبتش با حسین إبن علی علیه السلام را برای او بگوید.
به گواهی تاریخ، در میان بانوان اسیر و اطفال خردسال وقتی که نوبت به دو فرزندان حضرت مسلم آبن عقیل علیه السلام رسید و عمر إبن سعد آنها را نزد إبن زیاد معرفی کرد، عبیدالله إبن زیاد لعنت الله علیه آن دو طفل خردسال به نام های( محمد و ابراهیم) را دستور داد تا از میان جمع اسیران جدا کردند و هر دو را دور از چشم اسیران به زندانی جداگانه افکندند.
حضرت امام سجاد علیه السلام و زینب کبری سل