-برام مهم نبود که قرارداد رو می گیری یا نه... فقط می خواستم خودم شخصا بهت بگم که چقدر خوشحالم که می تونی برای رابطه پدر و دختریشون تلاش کنی و بگم که تا اینجای کار من به بوجود اومدن این رابطه خیلی امیدوارم. هرطوری که احتیاج باشه حمایتت می کنم. وسایلتون رو جمع کنید هروقت که حاضر بودین ترتیب انتقال وسایلتون رو می دم. یه خونه ی مبله به مدت شیش ماه تو اصفهان جایی نزدیک به محل شرکت براتون در نظر گرفتیم. نقلی و جمع و جوره اما خوشتون میاد. واحد کناریش هم برای خانوم زارع. کاملا مستقل از هم... امیدوارم منو مثل مادرت بدونی و اینم بدونی که به هرچیزی که احتیاج داشتی روی کمک من می تونی حساب کنی... بغضم هیچ جوره کنترل شدنی نبود و زبانم به گفتن حرفی باز نمی شد. آنقدر محبت و بزرگی چگونه در این زن جا شده بود؟ -رئیس... -هیچی نگو... -می خوام بگم پشیمونتون نمی کنم... جبران می کنم! -به اینش اصلا فکر نکن... جبرانش اینه که منتظرم برگردی و برای همیشه من یه نیرو فوق العاده و توانا رو خواهم داشت اما استثنائا این ماموریت رو برای خودت و دخترت برو... هرجا که حس کردی باید برگردی برگرد. به بیست و چهار ساعت نرسیده آقای نوری رو جایگزینت می کنم... فهمیدی؟ سد اشک هایم شکسته می شود و در آغوشش می گیرم. کمرم را در بر می گیرد و شانه ام را نوازش می کند. از هر دویشان خداحافظی می کنم و از آقای سنایی، راننده خانوم طاهری هم تشکر می کنم و به سمت خانه پرواز می کنم. نمی فهمم چطور خودم را به در واحدمان می رسانم و آرام بازش می کنم. چمدان وکیفم را کنار جاکفشی رها می کنم و آرام در را می بندم. هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن مامان و رزا وقت مانده بود و اگر خواب بودند نمی خواستم بی خوابشان کنم.