# سرش را روی پام می گذارد و من با ناامیدی سری برایش تکان می دهم و مامان مثل همیشه علیه من با هر احدی که در زندگیمان است دست به یکی می کند. -کاش عقل تو رو این داشت خاله جون... من که می دونم تا آخر عمرش دیگه ور دل منه با این شکاکیش و بد بینیش. خدا خودش یکیو به دلش بندازه! -اولا اینکه من مطمئنم زنگ زده بود آمار ما رو در بیاره. بدونه کجا خونه گرفتیم چند نفریم و اینا وگرنه اینا اگر خونه بگیر بودن تو این یه هفته زنگ می زدن ثانیا مامان خانوم جان، من خوشبختم. با دخترم با تو... کار مورد علاقم رو دارم. ورزش مورد علاقه ام رو انجام می دم. یه دوست خل و چل دارم... من خوشبختم. برای خوشبخت شدن به هیچ نره خری هم احتیاج ندارم. بهتره اینو قبول کنی! -می بینیش؟ آدم نمیشه! -خل و چل خودتی من عاقلم! برای اینکه حرص مامان را در بیاورم به عقب تکیه می دهم و موهایم را دور انگشتم می پیچم با ناز و ادا می گویم: -هروقت یه پدر و پسر خوشتیپ و پولدار پیدا کردی تو برو زن پسره شو، من می رم زن پدره می شم. فقط در این صورت ازدواج می کنم که یه روزی مادر شوهرت شم جواب این نیش و کنایه هاتو یه جا بزارم کف دستت ماپری خانوم! با پشت دست ضربه ای به کف پای دراز شده ام مقابلش می زند و تشر می زند: -خاک بر سرت... بی حیا! -والا... می خوای شوهرم بدی؟ فقط همین یه راهو داره! -یعنی من خرم که حرص تو رو می خورم. اتفاقا شوهر می کنم ولی یه جا شوهر می کنم می رم که دیگه ریخت تو رو نبینم. خر کله مو گاز گرفته بیام با تو فامیل شم؟ تمام عمرم تحملت کردم! می خندم و ماچ محکمی از گونه اش می گیرم که صدای غرغرش را در می آورد و من اعتنایی نمی کنم. ومی دانم که ماپری رزا جانش به جان ما بسته است. روزهایی که در اوج جوانی بیوه شد و پدرم در یک تصادف جان خود را از دست داد حاضر نشد ازدواج کند.