#تاخداهست.
عجیب ترین داستان واقعی که خوندم 😳😱
ادکلنش رو از کشوی میز کارش برداشت چند پاف زد. همهمهی داخل راهرو خوابیده بود میدونست به جز نرگس دیگه کسی توی اداره نیست.نفسی گرفت و از اتاق بیرون زد. حدسش درست بود. هر چهارتا اتاق خالی بود الا اتاق نرگس ! دختر زیبا و نجیبی که تا کارش رو تمام و کمال تحویل نمیداد اداره رو ترک نمیکرد.
پشت در ایستاد. کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت وارد شد.نگاه خسته و محجوب نرگس به آنی بالا رفت و متعجب پرسید: آقای تاجیک؟ اتفاقی افتاده؟
کیان پیشرفت و زمزمه کرد:
_ وقت داری چند دقیقهای حرف بزنیم؟
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ببینید چی میشه ....🤭