🔴 داستان تکان دهنده راننده کامیون😱
راننده کامیونی تعریف میکرد: یک روز که بار میبردم، کولاک سختی میاومد.اصلا دید نداشتم؛زدم بغل گفتم هوا بهتر شد راه میافتم.موتور ماشین خوب کار نمیکرد و سرو صدای موتور زیاد شده بود. یک دفعه ماشین خاموش شد!پیاده شدم در کاپوتو باز کردم، هرکاری کردم ماشین روشن نشد و هوا هر لحظه خرابتر میشد.
اومدم تو ماشین نشستم، سرماش خیلی زیاد بود، داشتم یخ می زدم و تلاشم بی فایده بود.احساس کردم که نفس های آخرم هست که ناگهان...⁉️😳
🔵 ادامه داستان در کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2052456595Cccd482e3ff