که سر بلند کرد، سید نفس گرفت: _خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی قصه‌ام بشی... که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم... که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... آیه: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! سید مهدی: _ آخ بانو! نگو که منم هرهفته به امید دیدن تو میومدم که نفس بکشم توی اون کوچه...وقتی... https://eitaa.com/joinchat/3040935979C079269de37 😍👆