. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیه‌‌هایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزه‌مانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد. ذره‌های شن و خاک با این صدا به رقص آمده‌اند. از زمین بلند می‌شوند و چرخی می‌زنند و این‌جا و آن‌جا آرام می‌گیرند... کسی انگار شن‌های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده‌ام. لباس‌هایم، دست‌هایم، صورتم، خاک‌آلود است. زانوانم را با زمین آشتی داده‌ام. صورتم خاک را مسح می‌کند... سنگین شده‌ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گم‌کرده‌ام... نشسته‌ام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را می‌خواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إن‌الله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان می‌گیرم و می‌توانم پرواز کنم... می‌روم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشسته‌اند روی تختِ گوشه‌ی حیاط و چای می‌نوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، می‌تابد و رگه‌های نور، خود را به گل‌های باغچه می‌رسانند. این آفتاب اما چشم‌هایم را نمی‌زند. گنجشک‌ها راه خانه را یاد گرفته‌اند. می‌نشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر می‌کند. بابا، خیره به گنجشک‌ها و غرق تماشای آن‌ها و صدایشان است... صدایم می‌کند و دستم را می‌گیرد. دست‌های بابا گرم‌اند. گنجشک‌ها را نشانم می‌دهد. طنین صدایش توی گوش‌هایم می‌پیچد و تکرار می‌شود:«عباس! مثل این گنجشک‌ها پرواز کن...» ذره‌های ساعت شنی دارند آرام می‌گیرند اما هنوز پراکنده‌اند. توی صحن عقیله چرخی می‌زنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر می‌گوید. صدای سوت زوزه‌مانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم می‌زند. چشم‌هایم کمی می‌سوزند. اعتنا نمی‌کنم. هُرم گرما می‌پیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرف‌های بابا توی قلبم تکرار می‌شود: مثل این گنجشک‌ها پرواز کن... به حرف بابا گوش می‌دهم. زمان را گم کرده‌ام... می‌خواهم بشمارم؛ جمع می‌کنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست! ۱۵۲ 🔴 📔