عراقیها فکرش را هم نمیکردند یک بچهی سیزده سالهی ریزه میزه برود شناسایی!
راه میافتاد توی کوچه پسکوچههای خرمشهر و آمار عراقیها را در میآورد، میگذاشت کف دست رزمندههای ایرانی!
چند باری گوشش را گرفتند که چرا سرگردان است و این طرف آن طرف میچرخد؛ غمباد میگرفت که «مادرم را گم کردم!» بعثیها باور میکردند و میگذاشتند برود...
گاهی خودش را خاکوخلی میکرد و گریهکنان میچرخید توی کوچهها. عراقیها با یک بچهی نقنقوی جنگزده چهکار داشتند؟! او هم از فرصت استفاده میکرد و گاهی تفنگ و خشاب و تجهیزاتشان را برمیداشت میآورد پیش رزمندهها!
یک بار چند تا سیلی آبدار خورده بود از سربازهای بعثی؛ دستش روی سرخی صورتش بود که آمد پیش مدافعان شهر. اشاره کرده بود عراقیها کجا هستند!
برای شوق پرواز بنویسید که نام این سیزدهسالهی شهید، چیست؟#مسابقه@shogh_parvaz70