حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد.
درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد.
همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم.
خانواده ما همه مطلع هستند.
ما میدانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم.
حسین هم از آن موقعها هوای رفتن داشت. میدانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وابستگی خودش را از بین ببرد.
هر بار میخواستیم توجیهش کنیم، میگفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟» حسین تک پسر ما بود.
تمام اراده ما این بود حسین در سلامت باشد. حتی میخواستیم گشتهای شبانه بسیج را نرود.
اگر میتوانستیم برای حفاظتش از رفتوآمد در مدرسه و کوچه هم منع میکردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هر بار بهنوعی طفره میرفت...