#همسفر_تا_بهشت
#پارت_12
**
امروز شهادت امام رضاست خاله م روضه گرفته زودتر رفتیم خونه ش تو اتاق نماز می خوندم که خاله م اومد
نمازم که تموم شد منتظر نگاهش کردم...
_مژده گونی بده
_چیشده؟!
_آقا مصطفی دارن میان اینجا
_با خانواده؟!
_با خانواده
خیلی هیجان زده شده رفتم جلوی آیینه روسریم و مرتب کردم مهمونا کم کم اومدن و روضه شروع شد منم طبق معمول چایی میدادم مامان و خواهر محمد و دیدم سلام کردم و براشون جایی بردم قلبم با بی صبرانه خودش و به سینه م می کوبید
طیب خانومم اومد بغلش کردم خیلی باهم صمیمی شده بودیم با اینکه اختلاف سنیمون زیاد بود...
داشتم می رفتم تو آشپزخونه که چشمم به آقا مصطفی افتاد ولی هرچی دور و برش و نگاه کردم محمد و ندیدم...
_خاله محمد نیومده؟!
_نه
بغض کردم نشینم تو آشپزخونه و به روضه گوش دادم کم کم این بغض لنتی داشت سر باز می کرد که مامانم گفت دور دوم و چایی ببرم
چشام نم داشت
طیب خانوم با دیدنم با تعجب لب زد سری تکون دادم بعد از پخش چایی برگشتم تو آشپزخونه رسیده بود به سینه زنی سرم و گذاشتم رو شونه دختر خاله م و چشمام اجازه ی باریدن دادم...
صدای هق هقم بلند شده بود ولی خالی شدم
مراسم تموم شد سر جام نشسته بودم که طیب خانوم اومد تو آشپزخونه دستم و گرفت و کشوندم تو اتاق
_چیشده ثمین
_هیچی
_برای هیچی قیافه ت آنقدر گرفته ست؟
دو دل بودم نمی دونستم بگم یا نه
_تورو به همون امام حسین بگو چیشده مردم از نگرانی
دل و زدم به دریا
_خب من.... من عاشق شدم
دستام می لرزید و اشکان بی وقفه رو صورتم می ریخت
چشاش پراز ترس شد
_عاشق کی؟
_نمیشه این و نگم؟!
_حالا که گفتی کامل بگو
_همسفر کربلا
نمیدونم اون لحظه خوشحال شد یا ناراحت
_محمد؟
سرم و انداختم پایین
بغلم کرد و اونم زد زیر گریه دستای سردم و گرفت بین دستاش
_خب این گریه داره؟
_آره
_چرا؟؟؟
_چون اون من و دوس نداره
_از کجا میدونی؟
_اگه دوسم داشت امروز میومد
_پیاده رفته مشهد
_به سلامتی
_از کجا معلوم شاید رفته که تورو از امام رضا بخواد
کلیییی باهام حرف زد و گریه کرد دلیل اشکاش و نمی فهمیدم
ازم قول گرفت کمتر بی تابی کنم من مونده بودم و دلی که الان یه جا دیگه بود
نمیدونم اون لحظات و ثانیه ها و چطور وصف کنم حسی که نه می تونی کنارت داشته باشیش نه اینکه فراموشش کنم فقط همونقدر یادمه که کارم شده بود گریه و توسل...
تو اون مدت طیب خانوم خیلی کمکم کرد که آروم بشم و کارسازهم بود
**
دوما بعد....
دوماه از کربلا می گذره و من همچنان شب و با فکر محمد می خوابم و روزم بد فکرش بیدار میشم...
طیب خانوم اومد دنبالم و رفتیم گلزار شهدا سرمزار داداشش که تو 17 سالگی شهید شده بود و هم اسم محمد بود سر مزار کلی باهم حرف زدیم و از برگشت طیب خانوم سر بحث و باز کرد
_خیلی وقته می خوام یه چیزی و بهت بگم ولی فکر می کردم حست یه وابستگی ساده ست
_چی؟!
_خب...اگه بفهمی حست دو طرفه ست چیکار می کنی؟
یه لحظه با تعجب بهش نگاه کردم باور نمی کردم
_شوخی می کنین؟
_نه اتفاقا خیلی جدیم
_ینی اونم من و؟
_آره
_خودش بهتون گف؟!
_اره
_کی؟
_روز دوم پیاده روی ازم خواست هر وقت برگشتیم درمورد تو با مامانش صحبت کنم چن روز بعد از اینکه از کربلا اومدیمم رفته با باباش صحبت کرده
نکنه خوابم؟
یه نیشگون ریز از خودم گرفتم نه مثل اینکه بیدارم
با خوشحالی خودم پرت کردم بغل طیب خانوم
_خدا خودش شما دوتارو بهم برسونه
#ادامه_دارد....
به قلم ث. نیکو