دست به دیوار از جا برخاست شال علی اش را گرفت با صدایی کم توان ولی آرامش بخش فرمود برای تان می بندم اباالحسن او لرزان و کم توان شال را به دور کمر مولا می بست و مولا محو تماشای عاشقانه ی فاطمه اش شد . زیر لب مدام زمزمه می کرد الحمدالله (: لا حول و لا قوة الا بالله ... آخر فاطمه تمام زندگی علی بود (:✨