ــ🪽🤍
"ماموریت مین"
⚘️
برگرفته از زندگی شهید محمود محمودی کوهی.
خورشید در آستانه غروب بود و در سایه آن روشنایی روز آرام آرام رنگ می باخت و آسمان به سرخی می گرایید. دستم را حائل صورتم کردم و گفتم« میشناختیش؟» +«آره. نزدیک ۶ ماه همرزم بودیم.» عرق پیشانی اش را گرفت و ادامه داد:«بعد از ۶ ماه خدمت از اصفهان اعزامش کردن کردستان. بین بچه هایی بود که من فرماندهیشون میکردم. سنی نداشت؛ نهایتا ۲۱- ۲۲ اما کاری بود. از آنهایی که میتوانستی بهش کار بسپری. بعدها شنیدم که از پنجم ابتدایی میرفته سرکار تا کمک خرج خانواده اش باشد. یک روز گروهی از بچه ها را جمع کردم تا شرح ماموریت جدید را به اطلاعشان برسانم و خود را آماده کنند. قرار بود برای مین زدایی به منطقه گنه دار سردشت بروند. ازش خواستم در قرارگاه بماند و همراه گروه نرود. از صبحی که بچه ها راهی شدند دلم شور افتاد اما بیخیالش شدم. مشغول کار بودم که یکی از بچه ها سراسیمه و با وحشت در را باز کرد و وارد شد. به صورت سرخ و عرق کرده اش نگاه کردم و گفتم: «چی شده؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «محمودی.» به یکباره دلشوره صبح شدیدتر از قبل در وجودم پیچید. پرسیدم:«محمودی چی؟» بغض آلود جواب داد:«مین. رفته روی مین.» به یکباره از جایم بلند شدم و حیرت زده گفتم:« چی؟! محمودی که توی گروه نبود. قرار بود همین جا بمونه. مطمئنی خبر درست به دستت رسیده؟» اشک هایش که روی صورتش ریختند، مطمئن شدم که اشتباه نمیکند. محمودی، جوان حرف شنوایی بود، فکر نمیکردم از دستورم سرپیچی کند. تا مدت ها حال بچه ها گرفته بود. داغ او بیشتر از همه جگر همرزمانش را آتش زده بود که پر پر شدنش را از نزدیک دیده بودند. گریه هایشان جانم را میسوزاند اما نمیشد با یک غم زمین گیر شد. همچنان صدها مین زیر خاک خفته بودند و صدها نفر می بایست جانشان را کف دستشان می گذاشتند و هر لحظه ممکن بود خبر پرواز یک نفر دیگر به گوشمان برسد.» اشکی که از گوشه چشمش پایین آمد را با انگشت گرفت و ادامه داد:«الیاس راکی را که میشناسی؟ همان خادم مسجدی که چندبار دیدی. میگفت:«بسیج باعث شد با محمود دوست بشم. بعد از آن بود که باهم مسئولیت فعالیت های مسجد محله نمره ۸ مسجد سلیمان را برعهده گرفتیم. عجیب نسبت به بقیه دلسوزی به خرج میداد. میدانستم این همه محبت بالاخره یک جا کار خودش را میکند؛ اما فکر نمیکردم انقدر زود اتفاق بیفتد. سخت است بروی بدرقه کسی و ندانی دفعه بعد با لباس رزم در آغوشش میکشی یا لباس آخرت.» با افسوس سری تکان دادم و با تکه سنگی، آرام بر سنگ سفید قبر ضربه زدم و فاتحه خواندم.
●
#شهید_محمود_محمودیکوهی🕊
•مولود به تاریخ ۱۳۴۳/۴/۸
•پرواز به وقت ۱۳۶۵/۳/۱۴
•آرامگاه واقف در گلزار شهدای نفتون مسجدسلیمان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#مدیونشهداییم
#امام_زمان(عج)♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman