👆👆👆
دفعه اول هیچ مخالفتی با جبهه رفتنش نداشیم ، اما دفعه دوم مادرش مخالفت کرد . مهدی وقتی تصویر رزمندگان را در حال اعزام می دید ، زیر لب کربلا کربلا می گفت و اشک می ریخت. یک روز آمد و گفت : مامان ! من عاشق شده ام ! مادرش گفت : برای تو خیلی زود است . برادرت از تو بزرگتر است. حالا عاشق کی شده ای ؟ بگو برویم خواستگاری . مهدی گفت : عاشق کربلا شده ام . مادرش دیگر جوابی نداشت و با رفتنش موافقت کرد. دو ماه بعد هم که پیکرش را آوردند ، پشت لباسش نوشته بود : یا زیارت ، یا شهادت . ما هم او را با همان لباس جبهه دفن کردیم.
دوستان مهدی برای مراسم چهلمش آمده بودند تعریف می کردند : یک روز قبل از عملیات ، مهدی گفت : بچه ها خواب خوبی دیدم . دیدم مقابل باغ بزرگ و زیبایی هستم. داخل شدم ببینم صاحبش کیست. توی باغ ، شهید رجایی را دیدم که در قصر بزرگ و زیبایی بود. جلو رفتم و سلام دادم و از قصرش تعریف و تمجید کردم . شهید رجایی گفت : قصر تو از این هم زیباتر است .
در جمع ما سیدی حضور داشت . به ما گفت : نگذارید مهدی امشب جلو برود که شهید می شود. ما هم موقع عملیات به مهدی گفتیم : تو جلو نیا ، عقب بمان و کارهای تدارکات را انجام بده . اما مهدی گفت : نه ، من برای رسیدن این روز لحظه شماری کرده ام. در جریان عملیات ، یکی از بچه ها مجروح شد . مهدی او را به عقب رساند و بعد روی خاکریز ایستاد تا با آر پی جی به نیروهای دشمن شلیک کند که تیر مستقیم به چشم چپش اصابت کرد و ....
مهدی 17 ساله بود که در 24 بهمن سال 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. یک روز قبل از آنکه خبر شهادت مهدی را بیاورند ، مادرش در خواب گریه می کرد . بیدارش که کردم ، گفت: دیدم مهدی از یک پرتگاه افتاد ، به گمانم شهید شد. فردای آن روز وقتی گفتند مهدی مجروح شده ، گفت : نه ، شهید شده . من خودم خوابش را دیدم.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••