🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... دکتر سرش را سمت رادوین چرخاند. _چرا پسرم؟ ... مشکلی داری بهم بگو. اما رادوین با همان اخم پر جذبه نگاهش را به پنجه های گره کرده اش دوخته بود. من باز به جای او گفتم: _حقیقتش... زودم عصبی میشه... سردردهای بدی میگیره... و... و... _و چی دخترم ؟ نگاه رادوین تا صورتم بالا آمد.از همان چیزی که میترسیدم در نگاهش باشد ، ترسیدم که دکتر گفت: _بگو دخترم... به زحمت گفتم: _ازش میترسم... گاهی وقتا... که... عصبی میشه... از ترس فکر میکنم ایندفعه ایست قلبی میکنم.... خب ...من.... باردارم و اصال این شرایط برام خوب نیست. نگاه خیره و تهدید آمیز رادوین با من بود که دکتر سرش را باز سمت رادوین چرخاند و پرسید: _نمیخوای خودت بهم چیزی بگی ؟ رادوین سرش را با همان اخم و عصبانیت ، حتی از دکتر هم برگرداند. این سکوت و این اخم ها... انتظارش را داشتم و حالا با ترسی مضاعف باید منتظر عکس العمل رادوین بعد از خروج از مطب میشدم. دکتر که سکوت و اخم رادوین را دید رو به من پرسید: _خب دخترم شما بگو...شما چقدر متاثر از این دگرگونی های همسرت اذیت میشی؟ _خیلی آقای دکتر...اونقدر که گاهی فکر میکنم شاید مشکل قلبی پیدا کردم... نمیخوام ازش دلخور بشم ... نمیخوام این دلخوری هایی که دارم باهاش میجنگم ، زندگیمو نابود کنه... دوستش دارم اقای دکتر . نگاهش لحظه ای سمتم آمد . با همان اخم چسب خورده ی توی صورتش که قصد جدایی از صورتش را نداشت. نگاه پدرانه ی دکتر افکاری به من بود که پرسید: _خودش بعد از اینکه آروم میشه ، ابراز پشیمانی هم میکنه؟ _بله...من بیشتر از این حالش دلم میگیره...نمیخوام عذاب وجدان داشته باشه...اصلا اینا هم به کنار...این کابوس های شبانه اش ، این خیلی روش تاثیر داره...مخصوصا همین چند شب پیش... باز چنان نگاهش سمتم آمد که زبانم را قفل کرد.حرفم نیمه ماند که دکتر پرسید: _چند شب پیش چی؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>