🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هشت....
دکتر سرش را سمت رادوین چرخاند.
_چرا پسرم؟ ... مشکلی داری بهم بگو.
اما رادوین با همان اخم پر جذبه نگاهش را به پنجه های
گره کرده اش دوخته بود. من باز به جای او گفتم:
_حقیقتش... زودم عصبی میشه... سردردهای بدی میگیره...
و... و...
_و چی دخترم ؟
نگاه رادوین تا صورتم بالا آمد.از همان چیزی که میترسیدم
در نگاهش باشد ، ترسیدم که دکتر گفت:
_بگو دخترم...
به زحمت گفتم:
_ازش میترسم... گاهی وقتا... که... عصبی میشه... از ترس
فکر میکنم ایندفعه ایست قلبی میکنم.... خب ...من....
باردارم و اصال این شرایط برام خوب نیست.
نگاه خیره و تهدید آمیز رادوین با من بود که دکتر سرش را
باز سمت رادوین چرخاند و پرسید:
_نمیخوای خودت بهم چیزی بگی ؟
رادوین سرش را با همان اخم و عصبانیت ، حتی از دکتر
هم برگرداند. این سکوت و این اخم ها... انتظارش را داشتم
و حالا با ترسی مضاعف باید منتظر عکس العمل رادوین
بعد از خروج از مطب میشدم.
دکتر که سکوت و اخم رادوین را دید رو به من پرسید:
_خب دخترم شما بگو...شما چقدر متاثر از این دگرگونی
های همسرت اذیت میشی؟
_خیلی آقای دکتر...اونقدر که گاهی فکر میکنم شاید
مشکل قلبی پیدا کردم... نمیخوام ازش دلخور بشم ...
نمیخوام این دلخوری هایی که دارم باهاش میجنگم ،
زندگیمو نابود کنه... دوستش دارم اقای دکتر .
نگاهش لحظه ای سمتم آمد . با همان اخم چسب خورده
ی توی صورتش که قصد جدایی از صورتش را نداشت.
نگاه پدرانه ی دکتر افکاری به من بود که پرسید:
_خودش بعد از اینکه آروم میشه ، ابراز پشیمانی هم
میکنه؟
_بله...من بیشتر از این حالش دلم میگیره...نمیخوام عذاب
وجدان داشته باشه...اصلا اینا هم به کنار...این کابوس های
شبانه اش ، این خیلی روش تاثیر داره...مخصوصا همین
چند شب پیش...
باز چنان نگاهش سمتم آمد که زبانم را قفل کرد.حرفم نیمه
ماند که دکتر پرسید:
_چند شب پیش چی؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>