#نیمهیتاریک
#پارتسیهشتم
منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته
بقیه است. چوبدستی اش را بالا میگیرد و میگوید: اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون!
و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده شیشه هاروی صندلی
کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین میآورد
تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: برو منصور! برو!
منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن!
جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطرقیافه منصور است که اینطوری
دورمان جمع شده اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی
دامنش را گرفت!
از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را
باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟!
دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: بشری!
بشری آرام در گوشم میگوید: نترس!
یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد.
دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به
سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: بیا دنبالم، نترس!
از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که
میبینم، همان مردی ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشد عقبتر و
مرد چفیه اش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمیآورم؛ این که ابوالفضل است!
مهلت نمیدهد چیزی بپرسم. میگوید: هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم.
رو میکند به بشری: تو خوبی؟
بشری سرش را تکان میدهد. ابوالفضل دوباره چفیه اش را میبنددبه صورتش. شاخ درآورده ام از اینهمه خالقیت!
بشری نهیب میزند: بدو!میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: اینا کی بودن؟
-ابوالفضل و رفیقاش. شخصیتهای داستانهای خودت؛ بیشتر شخصیتهای فرعی.
-چطوری پیدامون کردن؟
بشری میخندد: همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکانیابیمون کرد.
خسته شده ام از دویدن در کوچه ها و خیابانهای آشوبزده و دلهره آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن
حمله کرده اند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکر کنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و
فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: _حالا کجا بریم بشری؟
بشری میگوید: باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی.
-ولی دفتر که پیش من نیست!
-تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده!
-از کجا میدونی؟
-چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش.
بعد بازویم را میگیرد: تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه.
حین دویدن، بشری گوشی اش را درمیآورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمه ای میانشان رد و بدل میشود و
گوشی را میدهد به من: بیا، محدثه اس!
گوشی را میگیرم: الو محدثه!
محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟
-آره. کجایی الان؟
-تو خیابون! همراه آیه!
یعنی میشود من و زهرا و محدثه دسته جمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم
اسیر بهزاد شدن.
-وای... وای... حالا چکار کنیم؟دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. میایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟
-کدوم؟
-ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیبهام رو داخلش بنویسن دیگه!
-نه... الان هیچی همراهم نیست.
کمی مکث میکند و میگوید: آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم!
نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای
شخصیتهای داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟
باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده!
-خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه!
-باشه. پایگاه میبینمت. یا علی.
-یا علی.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥
@shohada_vamahdawiat