🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨دعبل سوار بر اسب و هلال سوار بر گاری، وارد بازاری شدند که سقفی آجری و بلند داشت. دعبل لباس زیبایی به تن داشت و دستاری زیباتر به سر. به حمام رفته بود و پوست صورت و موهایش می درخشید. از کارگاه ها و فروشگاه های مجلل زرگری و جواهر فروشی گذشتند و به عطاری ها رسیدند. در آن قسمت، بوی مشک و عنبر و زعفران و هِل و دارچین پیچیده بود و دماغ را حال می آورد. به بازاری فرعی پیچیدند که سراسر دکان هایی بزرگ بود و وسایل منزل و لوازم آشپزی و پذیرایی می فروختند. از آنجا که بیرون آمدند، دیگر گاری پر بود و جا برای خریدی دیگر نداشت. راهشان را به کاروان سرایی کوچک و زیبا کج کردند. گاری و اسب را کنار حوض و درختان قطور و بلند حیاط، به غلامی نوجوان سپردند. به سوی ایوان مقابل پیش رفتند. جلوی ایوان، پرده ای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه، روی صندلی نشسته بود و چرت می زد. پاهایش به زمین نمی رسید. دعبل کیسه ای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکه ها، چشم باز کرد و لبخند زد. _درود بر شما! من صدای زرِ سرخ را می شناسم. درست حدس زدم؟ _سلام پدرجان! پول خوب آورده ایم و غلام و کنیزی خوب می خواهیم. هلال گفت: اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی می خواهیم که تربیت شده و کاردان باشند. پیرمرد چندبار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله می دویدند و چهارپایه هایی را جابه جا می کردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. ده تایی کنیز و غلام روی کرسی هایی نشسته بودند و طوری لبخند می زدند که دندان های سفید و سالم شان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیکتر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تابدارش را چرخی داد و از گوشه چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود. _تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول می دهم که از خریدنم شادمان شوی. پیرمرد گفت: آوازش دلنشین است و دَف و طُنبور را شیرین می نوازد. دعبل آهسته پرسید: از غلامان کدام شیعه اند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5