🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و شش
✨مسلم در سرسرا، یکی از شاعران نامدار دربار را که ابوالعتاهیه نام داشت دید و به سویش راه افتاد. دو سه قدم که رفت، روی برگرداند و گفت: اگر بگذارند شعری از تو بماند و یا شعرهایی را به تو نبندند که می خواهند.
دعبل پیش رفت و به ابوالعتاهیه سلام کرد و دستش را فشرد. ابوالعتاهیه که لاغر و زشت بود، از مسلم پرسید: این مرد بلندبالا و درشت اندام کیست؟ چه چهره بامَهابت و گیرایی دارد!
مسلم آهی کشید و گفت: خرفت شده ای استاد؟ ملک الموت من، دِعبِل خُزاعی!
ابوالعتاهیه با دندان های نامرتب و زردش خندید و دعبل را در آغوش گرفت.
_شعرهای خوبی از تو شنیده ام. سبک سُرایش تو را می پسندم. بیش از آن، از آزادگی ات خوشم می آید. کاش من هم می توانستم مثل تو باشم! می خواهم بیشتر ببینمت.
به مسلم گفت: سه شنبه شب، خانه ام محفلی است. ابونواس هم می آید. دعبل را بیاور.
دعبل از قصر جعفر بیرون آمد و نگاهی به برج و گنبدهای مارپیچ و قرمز و آبی اطراف آن انداخت. برج از بیرون چندان بلند و با اُبهت نبود.
آنچه را در آن ساعت از سر گذرانده بود، برایش مثل خوابی کوتاه و گذرا جلوه می کرد. دیدن کنیز جعفر او را به یاد زلفا انداخته بود. از نبود او خلائی در خود می دید که جایش را چیزی جز با او بودن پر نمی کرد.
نمی دانست او در چه شرایطی است. آیا باز حبسش کرده بودند؟ باز مجبورش کرده بودند آن لباس ها را بپوشد؟ تا کی می توانست مقاومت کند؟ آنها هزاران راه و حیله برای فریب و اجبار در اختیار داشتند. کسانی بودند که شیطان را درس می دادند، چه رسد به فرشته ای ضعیف و بی پناه.
پاهایش او را به سوی قصر موصلی می کشاند. تا به خود آید و بایستد، صد قدمی رفته بود. ایستاد. آن قصر با دیوارهای بلندش، مانند آهن ربایی، او را به سوی خود می کشید. شمشیرش را همراه نداشت. حتی خنجری با خود نیاورده بود. اگر نگهبان های قصر او را می دیدند می شناختند و به خدمتش می رسیدند. جلوتر نرفت.
پای بازگشت هم نداشت. میان چهارراهی ایستاده بود. اسب و گاری ها از کنارش می گذشتند و او آنها را نمی دید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5