🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجاه و سه ✨ثقیف آهسته و پاورچین، طبقی آورد که دفتر و نی و مرکب روی آن بود. دوباره بی سر و صدا رفت. دعبل نی در مرکب زد و روی کاغذ گذاشت. نگاهی به گنبدی که از فراز درختان خانه همسایه، سر بر آورده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد. _ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی... ابوالعتاهیه خانه و زندگی ساده ای داشت. در آن خانه بزرگ و پر درخت، از ریخت و پاش و تجملات خبری نبود. خدمتکاری دیگی آورد که در آن چند مرغ بریان بود. سفره پهن بود. جلوی هر کسی سینی مسی کوچکی بود. خدمتکار هر مرغ را با قرص نانی برداشت و توی سینی ها گذاشت. سبزی و ترشی سیر و انبه هم بود. غلام بچه ای با ابریق آب ریخت و شاعران دست های خود را توی تشتی که به دست غلامی نوجوان بود شستند. ابوالعتاهیه گفت: بسم الله! همه پیش آمدند و در سکوت به خوردن غذا مشغول شدند. دعبل غذایش را با اشتها خورد و چیزی از مرغ و نان باقی نگذاشت. خدا را شکر کرد و دست به صورت کشید. مسلم بن ولید هم عقب کشید و به پشتی تکیه داد. به میزبان گفت: مثل همیشه سفره ات ساده بود و غذایت خوشمزه. کاس آشپزت می گفت چه چاشنی هایی به مرغ می زند که چنین لذیذ و معطر می شود! ابونواس گفت: ترشی سیر و انبه اش هم عالی بود! می دانم به مزاجم نمی سازد؛ ولی همه را خوردم. دیگری که ریش نداشت گفت: مرغ و ماهی مهم نیست، آشپز مهم است. آشپزی که قابل باشد،از هیچ، غذایی خوشمزه فراهم می کند! دعبل گفت: پس کار چنین آشپزی شبیه کار شاعران است. ما نیز از کاه، کوه می سازیم! همه خندیدند. ابوالعتاهیه گفت: جلسه خوبی بود. حضور دعبل را به فال نیک می گیرم. ترانه اش یک شاهکار است! معلوم می شود که عاشقی دل خسته است. من می دانم که بدون عشق و سوز و گداز، چنین ترانه جان گدازی در نهاد شاعر، جان نمی گیرد. دستی به شانه دعبل زد. _نمی خواستم امشب باز به سراغ موصلی بروم. دیشب پیشش بودیم. این ترانه را که شنیدم، تصمیمم عوض شد. خیلی دلم می خواهد آن را با موسیقی و با صدای موصلی بشنوم. مطمئنم که آن روباه پیر، بال در می آورد! مصرع اول ترانه را خواند. _ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی! بیخ گوش دعبل گفت: چنین ترانه هایی کلید ورود تو به بلندترین اتاق قصر است. مسلم که طرف دیگرش نشسته بود، به پهلویش زد. _به تو گفته بودم.راهش همین است. باید در جوانی از مزرعه هنرت، خرمنی طلای سرخ برای روزگار پیری و کوری ات بیندوزی. ابونواس گفت: به لطف برامکه، در دربار سفره ای افتاده که هر چه از آن بخوری به چشم نمی آید! ساعتی به غروب مانده بود. دعبل و ابوالعتاهیه مدتی در باغ جلوی قصر زبیده قدم زدند و خود را با دیدن جفتی یوزپلنگ و توله هایشان که در قفسی بزرگ بودند سرگرم کردند. کنیزی زیبا و نمکین که سراپا حریری صورتی پوشیده بود، روی ایوان آمد و با بیزاری به ابوالعتاهیه اشاره کرد که وارد شود. ابوالعتاهیه دعبل را که روی سکوی متصل به دیواره حوض نشسته بود صدا زد. دعبل پیش آمد و با او همراه شد. عتبه از دیدن دعبل که در آن لباس زیبا، برازنده تر از همیشه به نظر می آمد، تعجب کرد و این بار با احترام، دری را نشان داد. دعبل عتبه را ورانداز کرد و رو به ابوالعتاهیه سری تکان داد. این کار از نگاه عتبه دور نماند و لبخندی کم رنگ به لبش آورد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5