🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
رمان #سپر_سرخ ▪️قسمت 5⃣7⃣ ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ری
💥💥رمان 💥💥 قسمت 6⃣7⃣ ▫️پیش از آنکه ناله بزنم، خونم روی صورت مهدی پاشید اما انگار دل او بیشتر از دست من آتش گرفت که فریاد زد و من از شدت درد و ترس گلوله‌ای که بازویم را دریده بود، روی زمین افتادم. ▪️رانا بالای سرم ایستاده بود، کلتش همچنان رو به من بود، مهدی خودش را به سمتم می‌کشید و من با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، حتی نمی‌توانستم یک ناله بزنم که فقط از درد روی زمین پا می‌کشیدم و می‌شنیدم رانا رو به مهدی نعره می‌زند: «حرف می‌زنی یا بعدی رو تو سرش بزنم؟» ▫️مهدی با رعشه‌ای که به صدای مردانه‌اش افتاده بود، برای نجات من داد می‌زد و با همان نگاه نیمه جانم دیدم از چشمان سرخش به جای اشک خون می‌چکد، با دستان بسته روی سر زانو خودش را به سمت من می‌کشید و همان لحظه، صدای شلیک بعدی جانم را از وحشت گرفت. ▪️درد از هر دو بازویم در تمام بدنم می‌دوید؛ احساس می‌کردم فاصله‌ای با مرگ ندارم و فقط با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود، دلم می‌خواست مهدی را ببینم و به سختی صدایش را می‌شنیدم که نامم را فریاد می‌زد و هم‌زمان رگبار گلوله، پرده گوشم را از هم شکافت. ▫️هیاهوی عجیبی به پا شده بود؛ چیز زیادی از موقعیت اطرافم نمی‌فهمیدم و فقط تقلای مهدی را می‌دیدم که جانی برایش نمانده و برای زنده ماندنم، با زمین و زمان می‌جنگید. ▪️با اینهمه گلوله‌ای که اطرافم شلیک می‌شد مطمئن بودم فرشته مرگ به ملاقاتم آمده و سبکی بدنم به حدی بود که احساس کردم روح از تنم رفته و در همان لحظات، همچنان ناله‌های مهدی را می‌شنیدم؛ صدایش هنوز می‌لرزید و انگار به کسی التماس می‌کرد: «برید سراغ آمال...من خوبم...بیسیم بزنید آمبولانس بیاد...» ▫️آخرین تصویری که دیدم چشمان خیس و نگاه نگران مهدی بود و در برزخی بین مرگ و زندگی و میان غریبه‌هایی که دورم را گرفته بودند، از هوش رفتم. ▪️نفهمیدم چند ساعت گذشت تا از حرارت سرانگشتی که روی صورتم دست می‌کشید، چشمانم را گشودم و اولین تصویری که دیدم، باز صورت مهدی بود که با لبخندی غرق اشک به تماشایم نشسته بود. ▪️انگار از آنسوی مرگ برگشته باشم، درک موقعیت اطرافم دشوار بود؛ تمام تنم کرخت بود و استخوان‌هایم از درد فریاد می‌زد. ▫️نگاهم گیج و گنگ دورم می‌چرخید، هنوز از همه چیز می‌ترسیدم و ترنم لحن مهربان مهدی شبیه ترانۀ زندگی بود: «عزیزم! به من نگاه کن... دلم برای چشمات تنگ شده... ۲۴ ساعته چشمات رو ندیدم...» ▪️نگاهم تا چشمانش کشیده شد و همینکه روی صورتش جا خوش کرد، یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید و با لحنی لبریز عشق زمزمه کرد: «با من حرف بزن... دلم می‌خواد دوباره صدات رو بشنوم...» ▫️اما من هنوز باورم نمی‌شد زنده باشم و نمی‌توانستم دستانم را تکان دهم که احساس کردم بازوانم قطع شده و وحشتزده پرسیدم: «دستام... دستام سالمن؟» ▪️از اینهمه وحشت و شاید از یادآوری دردی که کشیده بودم، کاسۀ چشمانش از گریه پُر شد و لب‌هایش دلبرانه می‌خندید: «آره فدات بشم... هر دو دستت سالم هستن... دیشب تو اتاق عمل گلوله‌ها رو دراوردن... ای ‌کاش من مرده بودم و نمی‌دیدم...» ▫️تازه متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم، هر دو دستم باند پیچی شده بود و نشد نغمه احساس مهدی به آخر برسد که پرستاری وارد اتاق شد و همانطورکه دارویی در سرم تزریق می‌کرد، رو به مهدی شوخی کرد: «همسرت به هوش اومد، خیالت راحت شد؟ از صبح خودت رو کُشتی!» ▪️مهدی با خنده سر به زیر انداخت و شاید نمی‌خواست جوابی به شوخی پرستار زن بدهد و او همچنان برای خودش می‌گفت و می‌خندید: «هنوز خودش به هوش نیومده، هی میگه همسرم چطوره؟ همسرم خوبه؟ بیا اینم همسرت!» ▫️نمی‌دانستم چطور از آن جهنم نجات پیدا کردیم و تازه می‌دیدم سرشانه و کتف مهدی باند پیچی شده و پیراهن آبی بیمارستان به تن دارد که از هجوم وحشت دوباره قلبم لرزید و پرسیدم: «اینجا کجاست؟ چقدر وقت گذشته؟» ▪️پرستار بی خبر از وحشتی که تحمل کرده بودم، با تعجب به صورتم خیره ماند؛ شاید خیال کرد هذیان می‌گویم و به حساب خودش خواست خیال مهدی را راحت کند: «چیزی نیس، هنوز اثر داروهای بی هوشیه!» ▫️سپس نگاهی به رنگ پریدۀ مهدی کرد و تا فشارم را می گرفت با لحنی جدی هشدار داد: «شما هم خیلی اینجا نشین، برو اتاق خودت دراز بکش.» ▪️تنم گُر گرفته و نفسم تنگ بود که تا پرستار از اتاق بیرون رفت، رو به مهدی با صدایی ناتوان خواهش کردم: «میشه پنجره رو باز کنی؟» ▫️با جراحتی که روی شانه‌اش بود و دردی که به گمانم هنوز آزارش می‌داد، به کُندی از جا بلند شد؛ پردۀ سبز اتاق را کنار زد و تا پنجره را گشود، سیاهی شب و بادی که به رویم دست کشید، وحشت همان شب را مثل سیلی به صورتم کوبید و غرق اضطراب پرسیدم: «کدوم بیمارستان هستیم؟ چقدر وقته من اینجام؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد