⭕️فصل اول⭕️ ✴️روایت زندگی پدر پاکستان - آهای با شما هستم ! علوی هستید یا عمری؟ روحانی شیعه سید جواد بلند می شود و می گوید ما چند نفر علوی هستیم. - همه گوشاشون رو باز کنن علوی ها جدا ،عمری ها هم جدا . ایوب خان... ایوب خان... - بله قربان - کجایی پس؟ از این به بعد یه مرتبه صدات می کنم جواب بدی... - چشم قربان - ایوب خان شب که شد همه این علوی ها رو به رود گومل ببر و سر از تنشون جدا کن. - چشم قربان. قیافه های وحشتناک این تکفیری ها حال آدم رو به هم می زنه اصلا هیچ کاری هم نکنند فقط تماشای اینا یه عذاب و شکنجه روحی بزرگه . خلاصه علی عسکر ورفقایش اینجا هم یه کتک حسابی از این تکفیری ها خوردند آن ها فکر می کردند این ها جاسوس های ایران هستند که به دام افتاده اند. این ها را به یک اتاقی بردند و بعد از ساعتی برایشان شام آوردند. هرکسی یک گوشه این زندان زانوی غم بغل گرفته و از میان این ها علی عسگر حال و روزش دیدنی است . و اما آرام ترین فرد سید جواد است علی عسکر خودش را به سیدجواد نزدیک می کند تا کمی روحیه بگیرد و این ساعت های آخر عمرش را از سیدجواد استفاده کند. سید غذا را پخش کرد و گفت: - بچه ها بخورید خدا مهربونی و رحمتش زیاده . از این ستون تا اون ستون فرجه. - چی رو بخوریم؟ مگه از گلومون پایین می ره! تو یا خیلی به خدا متصلی که دیگه رو زمین نیستی یا هنوز نفهمیدی چی شده و بیهوشی ... بیدار بشی حال و روزت از ما دیدنی تره! علی عسکر با حالت توبیخ و تشر به این فرد می گوید: - بی صدا باش ! این سید جواد روحانی پخته ای است بعدشم سنش از همه ما بیشتره این چه طرز حرف زدن با سید اولاد پیغمبره! اگه کسی هم بتونه به دادمون برسه توی لحظه مرگ جد همین سیده. سید بلند میشه و دقایقی برای علویون صحبت می کنه و متقاعدشون می کنه که فعلا شام رو بخورید تا فردا صبح خدا بزرگه. همه شام را می خورند و به گوشه اتاق می خزند . رمق در دست و پای بیشترشان نیست . عرق سردی تمام بدنشان را فرا گرفته. آن ها می دانند این تکفیری ها برگشت در کارشان نیست وقتی دستور بریدن سر باشد مثل آب خوردن سر می برند. هیچ کس خواب به چشمانش نمی آمد به همدیگر نگاه می کردند . در همین هنگام در باز شد همان فرد اصلی با ریش های ژولیده وبلندش وارد شد حرف که می زد از بوی بد دهانش همه می خواستند بالا بیاورند! دندان هایش از کثیفی سبز شده بودند خلاصه دنبال سید جواد می گشت. می گفت : - کی اینجا بین شما ادعا کرده بود که من ملا هستم؟ بدون تاخیر سید جواد دستش را بلند کرد. - من ملا هستم می خواهی بکشی بکش . - نه ، من الان برایم خبر آوردند دختری دارم هجده ساله و دائم در حال تشنج کردنه . اگه تو واقعا ملا هستی و شریعت شما حق است این دختر منو شفا بده. اگه شفایش دادی تو رو آزاد می کنم اگه ندادی همه می میرند. - من به حول وقوه الهی اینو خوبش می کنم ولی شرط تو قبول نیست. یا همه آزاد می شوند یا من اقدام نمی کنم. - ببینم تو از کجا این قدر با اراده و محکم حرف می زنی؟ - شما دیگه کارت به این کارا نباشه . همینی که گفتم . اگر مایلی شرط منو قبول کن. - باشه قبوله . - خب حالا یه کاغذ و قلم برام بیارید. سید جواد کاغذ و قلم را می گیرد و روی آن دعایی را می نویسد و آن را در ظرف آبی می شوید و می گوید این آب را ببرید بدهید این دختر بخورد وبا باقی مانده این آب دست و صورتش را بشورید. خلاصه می برند و کارهایی که سید گفته بود را انجام می دهند و این دختر حالش خوب می شود. فردا صبح این فرد که سرکرده این تکفیری ها و پدر این دختر بود دوباره به اتاق این ها آمد همه از ترس خودشان را جمع کردند. سید تشری به همه زد و گفت یک علوی هیچ وقت از کسی غیر از خدا نمی ترسد شما در شیعه بودن خودتان شک کنید. با این که این حرف ها به مذاق این شخص خوش نیامد ولی می بایست به شرط خود عمل کند . دستور داد برای این ها صبحانه مفصلی آوردند و بعد از صرف صبحانه به جمع این ها گفت: - شما تا شب اینجا باید بمانید من شب شما رو از یک منطقه رد می کنم از اونجا که رد شدید به راهتان ادامه بدهید چون اگر از این جا رهایتان کنم به دست گروه محمود خان کشته می شوید. جمع علوی منتظر ماندند تا وقت رفتن برسد. همه از سید جواد تشکر می کردند و او به همه می گفت : از خدا تشکر کنید. بالاخره این جا هم با کمک خدا از خطر عبور کردند و به دیار خودشان رسیدند. فصل تازه ای برای زندگی علی عسکر شکل گرفت تا اینجای زندگی او که بسیار تا بسیار سخت گذشت. آیا علی عسکر روز های سخت تری را می بیند؟ آیا باز هم به ایران بر می گردد؟