پارت پنجاه و نه جوان نستوه🌸🌿 🌹 وقت هایی که ایستگاه صلواتی می زدیم،باوجوداینکه کتف حسین آقا تودرگیری های فتنه ۸۸آسیب دیده بود و همیشه اذیتش می کرد و این اواخر هم که از سوریه برگشته بود سه تاترکش به بدنش اصابت کرده بود،خیلی کارمی کرد تا حدی که کتفش وجای ترکش هاش دردمیگرفتن وبه من می‌گفت یه کم کتفم روفشار بده.منم براش فشار میدادم،حالش بهتر می شد بهش به شوخی می گفتم حسین آقا شما دیگه پیرشدین نمی تونی کارکنی عرصه روبه جووناواگذارکن،میگفت من کارم رو انجام میدم و هیچ فرقی برام نداره،توپایگاه بسیج هم چون حلقه های صالحین برگزار می شد،بایدخوب نظافت میشد،باحسین آقا نظافتش می کردیم عجیب بودماهرنیم ساعت می نشستیم استراحت می کردیم،ولی حسین آقا بااون همه مشکلات بدنیش همه چهارساعت روکارمیکرد،حتی یه دفعه پارچه هایی که باهاش اتاق خونه شون روتزئین کرده بود،دراورده بود و پایگاه روباهاش تزئین کرد،خسین آقا خیلی تومردم محبوب بود و هرجایی که دعوتش می کردند برا مداحی،منم باهاش می رفتم خیلی برام جالب بود همه اقشار مردم واقعا بهش احترام می گذاشتند حتی لات های محل باهاش صمیمی بودن و دوستش داشتن خلاصه بزرگ تاکوچیک محل عاشقش بودن،منم به خاطر اینکه با حسین آقا بودم،پدرم کاریم نداشت ولی هروقت خودم می خواستم برم بیرون پدرم خیلی بهم گیر میداد. (دوست شهید