✍️ # روایت_زائران | 🔺 مردانِ این‌جا همگی از سیم‌‌های خاردار نَفس‌شان عبور کردند (قسمت پایانی) 🔸 چند تا از دسته‌ی دخترهای جیغِ صورتی برای نشستن کنار عطیه و شنیدن قصه‌اش این پا و آن پا می‌کردند. از سر کنجکاوی گوش تیز کرده بودند و عطیه با آغوش باز برایشان جا باز کرد. بهشان سلام دادم. آستین‌هایشان را با شرمندگی روی ناخن‌هایشان کشیدند. عطیه دست‌هایشان را بوسید: «مواظب این انگشت‌های قشنگتان باشید دخترها» یکی‌شان که سر زبان‌دارتر بود خودش را جلو کشید: «بعد چی شد؟» 🔸 عطیه نفس عمیقی کشید تا به اشک‌هایش اجازه‌ی ریختن ندهد:«دیگر نماز نمی‌خواندم. گوش‌هایم را پنج تایی سوراخ کردم و پر از گوشواره از مقنعه درشان می‌آوردم. چادر حضرت زهرا (س) را به باد دادم. تا ته شب بیدار می‌ماندم و توی شبکه‌های مجازی هرز می‌گشتم. کم غذا شده بودم. درس نمی‌خواندم. با پسرها می‌چرخیدم. درست وسط جهنم افتاده بودم و خدا یادم رفته بود. داشتم غرق می‌شدم. روز آخر که خبر مشروطی‌ام را آوردند تصمیمم را گرفتم. دویدم پشت یکی از درخت‌های دانشگاه و می‌خواستم رگم را تیغ بزنم که یک کاغذ، وسط جهنمی که تویش دست و پا می‌زدم خدای آنا را دوباره برای عطیه زنده کرد.» 🔻 از سیم خاردار نفست عبور کن 🔸 عطیه دست‌هایش را توی هم کلاف کرد و به طرف دخترها چرخید:«جای فشار تیغ روی دستم سرخ بود. خم شدم و کاغذ را از بین علف‌ها بلند کردم. رویش آب میوه ریخته بودند و با پوتین لگد شده بود. دست‌هایم می‌لرزید. کاغذ، بی‌نشان بود و فقط یک جمله رویش تایپ شده بود:«از سیم خاردار نَفست عبور کن!» یک شکلات هم چسبانده بودند به آن. زیر درخت نشستم و شکلات را خوردم. دهن تلخم یکهو شیرین شد. روحم پر از سیم‌های خارداری بود که خودم دورش تنیده بودم. داشتم عطیه‌ی آنا را می‌کشتم چون پوچ شده بودم و حالا این کاغذ از من می خواست از سیم خاردارهای نفسم عبور کنم. می‌خواست به خودم فرصت بدهم و زندگی کنم. می‌خواست برای آدم بودن با خودم بجنگم. می‌خواست دوباره به آغوش خدا برگردم. 🔸 نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاده یا می‌خواهم چه کار کنم، اما آن لحظه فقط دوست داشتم بدانم این جمله را کی گفته؟ برگشتم توی دانشکده و کیفم را برداشتم . نشستم زیر همان درخت و توی گوگل جست‌وجویش کردم. می‌دانید چه شد؟ عکس و اسم یک شهید آمد. صورتش پر از نور بود. «شهید علی چیت سازیان». این «از سیم خاردار نفست عبور کن» حرف او بود. 🔸 از همان روز افتادم پی پلاک آدم‌هایی که از سیم خاردارهای نفسشان عبور کرده بودندT اما زنگ هر خانه‌ای را که می زدم نشان این‌جا را می داد و می گفت: «راهیان نور» حالا سال‌هاست که عطیه‌ی آنا برای عبور از سیم خاردارهای نفسش دست به دامان سربندهای یا زهرای جوان‌مردان این‌جا شده؛ همان‌هایی که برای رسیدن به نور از سیم‌خاردارهای نفسشان گذشتند و برای همیشه در آسمان جنوب ستاره شدند.» 🔸 دست عطیه را گرفتم و سرش را بوسیدم: «برای ما هم دعا کن.» خندید و دخترها را دور خودش جمع کرد: «تو هم می‌توانی؛ لطفا از سیم‌های خاردار نَفست عبور کن!» * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh