مادرش گریه می کرد و از او می گفت: -آخرین باری که آمد و می خواست برود، به من گفت: مادر جان کاری نداری؟ خداحافظ! همین که حسن این حرف را زد دلم پر از اضطراب شد...! چندتا از همسایه ها هم بودند بلند صدا زد: همسایه ها خداحافظ! بعد برگشت و پیشانی مرا بوسید و  گفت: -مادرجان حلالم کن! خداحافظ. در حال رفتن بود که برگشت و گفت: -دو روز دیگر برایتان شهید می آورند. دلم هری ریخت!! و درست می گفت: 2 روز بعد جنازه اش را بوسیدم! به نقل از مادر شهید حسن دوستدار کانال خبری شهدای روستای مار🌹 🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84