*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _آذر پیکان هم که اینجاست.. _خوب چرا تعجب کردی؟! _آخه اون که دیگه شیراز نیست .چند وقته که مسئول تیپ ۳۳ المهدی جهرم شده. _این جلسه چند ساله که قبل از محرم تشکیل میشه تمام فرماندهان سپاه شیراز جمع می شوند و برنامه ریزی می کنند. آذر پیکان هم تا حالا همه شرکت کرده دیگه نمیتونه دل بکنه حسابی پابند شده. _پس به خاطر همین اومده شیراز؟! _اوهوم.حالا چرا اینقدر پاپی اون شدی؟! _هیچی راستش تعریفشو زیاد شنیدم برای تا حالا از نزدیک باهاش برخورد نداشتم. _جدی میگی پس نصف عمرت بر فناست _راستی به نظرت از اون هم میشه کمک مالی برای هیئت گرفت. _چرا نشه؟! _خوب دیگه دیگه مال اینجا نیست حتماً خودش توی جهرم از این برنامه ها ترتیب میده. _حق با تو.. تا ببینیم چی میشه.. _دلم میخواد به این بهانه هم که شده برم سراغش _نه بابا ولش کن بنده خدا را توی معذورات قرار نده اگه خودش کمک کرد بگیر. _به نظرت در مورد چی داره با حاجی صحبت میکنه؟! الان یک ساعت که دارند با هم حرف میزنن.. _اینقدر کار مردم تجسس نکن تو چیکار داری؟ _نگاه کن خداحافظی کرد داره میاد این طرف _خب که چی؟! _می خوام برم جلو ازش کمک مالی بگیرم _امان از دست تو _سلام آقای آذر پیکان _سلام اخوی حال شما.. امری بود؟ _حقیقتش من دارم برای مراسم انسان کمک مالی جمع می کنم. _موفق باشید اجرت با امام حسین _خیلی ممنون _ببخشید من یک منظره دارم . امری ندارید؟ _خواهش می کنم عرضی نیست که فقط.. راستش میدونید.. _چیزی می خواین بگین؟! _نه منظورم اینه که نه چیزی نمیخوام بگم۱۲ _من از تو عجله دارم پس با اجازتون _چی شد؟! چیزی ازش گرفتی؟! _ای بابا اصلا به روی مبارکش هم نیاورد.. هرچی بهش برسونم که برای کمک مالی و رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*