*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
*
#نویسنده_منوچهر_ذوقی*
*
#قسمت_بیست_و_ششم*.
_آذر پیکان هم که اینجاست..
_خوب چرا تعجب کردی؟!
_آخه اون که دیگه شیراز نیست .چند وقته که مسئول تیپ ۳۳ المهدی جهرم شده.
_این جلسه چند ساله که قبل از محرم تشکیل میشه تمام فرماندهان سپاه شیراز جمع می شوند و برنامه ریزی می کنند. آذر پیکان هم تا حالا همه شرکت کرده دیگه نمیتونه دل بکنه حسابی پابند شده.
_پس به خاطر همین اومده شیراز؟!
_اوهوم.حالا چرا اینقدر پاپی اون شدی؟!
_هیچی راستش تعریفشو زیاد شنیدم برای تا حالا از نزدیک باهاش برخورد نداشتم.
_جدی میگی پس نصف عمرت بر فناست
_راستی به نظرت از اون هم میشه کمک مالی برای هیئت گرفت.
_چرا نشه؟!
_خوب دیگه دیگه مال اینجا نیست حتماً خودش توی جهرم از این برنامه ها ترتیب میده.
_حق با تو.. تا ببینیم چی میشه..
_دلم میخواد به این بهانه هم که شده برم سراغش
_نه بابا ولش کن بنده خدا را توی معذورات قرار نده اگه خودش کمک کرد بگیر.
_به نظرت در مورد چی داره با حاجی صحبت میکنه؟! الان یک ساعت که دارند با هم حرف میزنن..
_اینقدر کار مردم تجسس نکن تو چیکار داری؟
_نگاه کن خداحافظی کرد داره میاد این طرف
_خب که چی؟!
_می خوام برم جلو ازش کمک مالی بگیرم
_امان از دست تو
_سلام آقای آذر پیکان
_سلام اخوی حال شما.. امری بود؟
_حقیقتش من دارم برای مراسم انسان کمک مالی جمع می کنم.
_موفق باشید اجرت با امام حسین
_خیلی ممنون
_ببخشید من یک منظره دارم . امری ندارید؟
_خواهش می کنم عرضی نیست که فقط.. راستش میدونید..
_چیزی می خواین بگین؟!
_نه منظورم اینه که نه چیزی نمیخوام بگم۱۲
_من از تو عجله دارم پس با اجازتون
_چی شد؟! چیزی ازش گرفتی؟!
_ای بابا اصلا به روی مبارکش هم نیاورد.. هرچی بهش برسونم که برای کمک مالی و رفتم سراغش به روی خودش نیاورد و رفت.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*