*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. جوان نفس نفس زنان خود را به گوشه محوطه پادگان هوابرد شیراز که کلاس چتربازی تشکیل می‌شد رساند.چند قدم دورتر ایستاد تا صحبت‌های مربی تمام شود. مربی که درجه استواری روی بازوهایش دیده می شد و با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت. _حالا چه وقت آمدنه؟؟ ۱۰ دقیقه است که کلاس شروع شده. اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره.. _باید ببخشید استاد تکرار نمیشه. حالا اجازه هست بشینم توی کلاس؟! _معلومه که نباید تکرار بشه... بشینی توی کلاس؟! معلومه که اجازه نیست. فکر کردی شوخی بازیه.؟ نخیر آقا.. ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمیاره. _درسته حق با شماست استاد. _با این حرف چیزی حل نمیشه .حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیایی. _هر چه شما بفرمایید _بفرما آنجا خارج از کلاس بایستید. جوان اطاعت کرد و چند قدم آن طرف‌تر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت. 🌸🌸🌸 وقتی مربی از اتاقش خارج شد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود. از دور سایه را روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد:«باز این نیروهای بیکار برای وقت‌گذرانی آمدن نشستند هیچ توجهی هم نمی‌کنند که اینجا کلاس است» جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد: «اینکه شاگرد خودمه !همونی که جلسه پیش دیر اومده بود» جوان با دیدن مربی از جا بلند شد و سلام کرد _سلام خیلی زود اومدی؟ _بله استاد میخواستم دیر نرسم. استاد خودش را مشغول مطالعه نشان داد. اما با تعجب تمام حواسش به جوان بود. چند دقیقه بعد شاگردان یکی یکی از راه رسیدند. مربی کنار یکی از آنها ایستاد و پرسید: این جوان را می شناسی؟ _همانی که جلسه پیش دیر اومده بود؟! _چه خوب یادت مونده _اون رو همه میشناسند مربی با تعجب گفت: چطور مگه اون کیه؟! _فرمانده تیپ ۳۳ المهدی. _اسمش چیه ؟! _حجت آذرپیکان _مربی به فکر فرو رفت .پس آذرپیکان که میگن اینه...!!! با صدای صلوات شاگردان متوجه شد که باید درس را شروع کند در حالی که نگاهش را می دهد تا در نگاه جوان نیفتد،درس را شروع کرد 👈ادامه دارد •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75