🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی اومده بود از مقر کسب تکلیف کنه. رو کرد به من گفت :رسول جان خبر از حاج مهدی نداری؟ صداش بدجور گرفته بود .لحن حرف زدنش خیلی آروم شده بود یه چیزایی فهمیده بود ولی باورش نمیشد. _اگه چیزی میدونی بگو آقا رسول !هرچی باشه ما با هم رفیقیم مومن. فقط نگاش کردم. قطره های اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد همه گفتنی ها را برایش گفت. طاقت نیاوردم جلو رفتم بغلش کردم .بدنش مثل بید می لرزید. کلماتی که از دهنش خارج می‌شد آنقدر با گریه قاطی شده بود که مشخص نبود چی میگه. _آخه چرا باید اینجوری بشه؟! قرار گذاشته بودیم حتما آن را با هم دیگه بگیرند. آرامش کردم. _چند سال باهر ترفندی بود نذاشتیم جدامون کنند .هر جا رفتیم باهم رفتیم.. شونه هاش از شدت گریه میلرزید .موقعی که راه افتاد تا به گردان خودش بره یادم نمیره. کسی ته دلم گفت رفتنیه. ایستادم و سیر نگاش کردم. این آخرین باری بود که دیدمش... 🎤روایت محمدرضا اوجی شب شهادتش را قشنگ یادمه .خیلی شبیه شب عاشورا بود‌ با شور و شوق عجیبی اومد خبر شروع عملیات را به ما داد. من بودم و حاج حمید باصری که او هم در جزیره مجنون شهید شد. گفت: سریع آماده بشیم که چند ساعت دیگه عملیاته. حاج حمید که باور نمیکرد گفت: شوخی نکن سید همه چی که بهم خورده. وسایل در حالی که داشت دنبال لباس غواصی اش می گفت:امام گفته عملیات باید هر جوری شده انجام بشه. اون موقع لباس های غواصی تحویلی بود. یعنی اینکه به هر کسی یک لباس می دادند برای آموزش ها و مانورها که همیشه همراهش باشه. اون شب سید بس که عجله داشت لباس من را برداشته بود داشت می پوشید. کنارش رفتم با شوخی گفتم: آقا سید لباسهای خودتو کثیف می کنی. بعد لباس های بقیه را برمی داری میپوشی؟!» دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*