⭐️یادی از سردار شهید محمدرضا ایزدی⭐️
🌷برادرم (شهید) علیرضا نویگویی برای کارهای ازدواجش به شیراز آمده بود. روز بعد برای کارهای انتقالی اش به بسیج رفت. من هم کاری داشتم رفتم. دیدم علیرضا با چشم گریان در محوطه ایستاده. گفتم چی شده؟
گفت: رفتم پیش مسئول آموزش بسیج، آقای ایزدی. جریان انتقالیام را گفتم. گفت: ما الآن به شما برای آموزش نیروهای غواص در سد دوردزن نیاز داریم، برید سد! گفتم: نه، من میخواهم برم آموزش ناحیه 3، پیش آقای عباسی.
دیدم از روی صندلیاش بلند شد. به سمت من آمد. با خنده صورتم را بوسید. گفت: شما حقّت برای ما خیلی بیشتر از این چیزهاست، هرکجا که خودتان تمایل دارید شما را میفرستم.
خیلی رفتار رضا او را تحت تاثیر قرار داده بود. علیرضا هم بااینکه درگیر کارهای ازدواجش بود، اما به خاطر مرام رضا، همزمان برای آموزش غواصی به سد درودزن میرفت و برمیگشت.