🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_هفتم
سلام غلامعلی جان !سلام بر تو و بر تمامی شهدای اسلام منو میشناسی؟ زارعی .هستم علی ،احمد برادر محسن زارعی دوست و همکلاسی تو در دبستان الهام.
همون رزمنده ای که سر به سر همه میگذاشت؛ اما حالا دیگه
حال و حوصله ای برام .نمونده امروز پنجشنبه س بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۷۱ این روزها شیراز حس و حالی بهاری داره بوی عید رو میشه با هر نفسی که . فرو میدی احساس کنی آفتاب نرم نرمک میباره و سبزه ها قد می کشن به آرومی روزای آخر اسفندماه که از راه میرسن همه بیقرار میشن انگار حتی ماهیهای کوچک و قرمز هم در تشتهای بزرگ پلاستیکی مدام این سو و آن سو
میرن.
اما امروز صبح با تمامی روزهای سال فرق .داشت امروز تو روی دستهایی تشییع شدی که همیشه بیقرارت بودن. دستهایی که بارها در این ده سال غیبت تو به سوی خدا دراز میشد تا دوباره به وطن برگردی امروز بعد از مدتها ،پدرت حاجی کرامت رو .دیدم شکسته شده .بود امروز بچه های گردان رو هم .دیدم حاج حسین هم آمده بود در راه از تو خاطره ای برایم تعریف کرد میگفت: یک روز من و آقای دست بالا رفته بودیم .اهواز پسر بچه ای ده دوازده ساله.
دیدیم که ده تومان میگرفت و از بالای پل فلزی شیرجه میزد داخل رودخونه ی کارون عده ای دور پسر جمع شده بودن. دست بالا به طرف پسربچه رفت و :گفت
تا ظهر چند مرتبه ی دیگه میتونی بپری؟
پسر بچه جواب داد :چهار شاید هم پنج "بار
شهید دست بالا جیبهایش را گشت؛ چند اسکناس را روی هم گذاشت و به من گفت :داری"بیست تومن به من قرض بدی؟
بیست تومن را جور کردم و به دستش دادم .پولها را به او داد و گفت :دیگه نمیخواد "بیری.
پسربچه با تعجب به او خیره شده بود. دست بالا ادامه داد .برو... برو خونه... تا ،ظهر ،شیرجه بیشیرجه
پسرک لباسش رو پوشید و رفت. دست بالا راه افتاد و من هم دنبالش. چرا این کار را کرد؟ خودش که چیزی نگفت. بعدها فهمیدم کارون به ظاهر آرام اما در باطن خطرناک است و افراد زیادی را طعمه بستر گل آلود و چسبنده اش کرده به چشمان خیس حاج حسین نگاه کردم حاجی سر تکان داد و گفت
:دست بالا مرد بود مرد...
لبخند زدم و :گفتم یادت میاد چقدر تند و تند وضو میگرفت؟
آهی کشید و گفت :دائم الوضو بود و مرتب وضو میگرفت
گفتم: بعضی وقتا سر به سرش میذاشتم
حاجی آهی کشید و گفت :یه روز بهش گفتم چرا این قدر وضو میگیری؟ غلامعلی لبخند زد و گفت: وضو» نوره پاکی روح و جسم .
حاج حسین رو به من کرد و گفت: از اون روز به بعد سعی میکنم همیشه دائم الوضو باشم. بیشتر وقتها هم موقع وضو ،گرفتن یاد شهید دست بالا میافتم تابوت ها روی دست مردم وارد صحن شاه چراغ شده بود و ما هم به دنبالشان
به راه افتادیم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*