🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_چهارم
.
گاهی متوجه می شدم آن دو نفر تا از من فاصله میگیرند و یواشکی پچ پچ میکنند. پیش آنها رفتم. مقابل مسجد امام سجاد شهر نورآباد، زیر یک درخت کاج بودیم. گفتم:
- شما را به خدا به من هم بگویید چه شده است؟
بهروز آهی کشید و گفت:
_شما این جا باشید تا من برگردم
از ما دور شد دوباره از ابراهیم خواهش و التماس کردم. او زیاد حرف در دلش جا
نمی گرفت و گفت:
_ای چه بگم؟ حقیقت این است که عبدالرسول شهید شده است.
گفتم:
_چه جوری؟
گفت:
- شهید شده دیگه!
همانجا نشستم و گریه کردم طولی نکشید که بهروز نزد ما برگشت. وقتی متوجه شد که من فهمیده ام مقداری دلداریم داد. معلوم شد که آنها از ماجرای شهادت برادرم باخبرند فقط آمده اند ببپرسند که شهید کی به شهرستان میرسد .به طرف محل حرکت کردیم.
وقتی پدر و مادر مرا ،دیدند سراسیمه به استقبالم آمدند و وضعیت را جویا شدند !
خدایا چه بگویم؟ بگویم تمام شد؟ بگویم عبدالرسول فرزند بزرگ و امید خانواده شهید شد؟ از خدا کمک خواستم آمادگی لازم را در خودم به وجود آورده بودم
گفتم:
- مجروح شده..
پرسیدند:
_کجاست؟!
گفتم:تبریز
دوست روزی به همین منوال گذشت.شب ها در جایی گریه می کردم .برای استراحت با فیروز پسرعمو به منزل عموحسین علی می رفتیم.آنجا نیز اشک و آه بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*