🔰روزی در خانه به صدا آمد، زنی افغانی با پسری سیزده ساله بود که کمک می خواست، ظاهرا همسرش در جنگ افغانستان کشته و خودش پناهنده شده بود. ما که در خانه چیزی نداشتیم، نادر هم جز حق طلبگی حقوقی نداشت. سریع فرشی را که در خانه داشتیم، پیچید و به آن خانم هدیه کرد. آن خانم بعد ها در کارهای خانه به من کمک می کرد، وقتی دید، خودمان جز آن فرش چیز با ارزشی نداشتیم، همیشه شرمنده نادربود.   🔰یک شب در خواب شنیدم که به من می گفتند: شریک زندگیت به یاران حسین خواهد پیوست! تعبیرش واضح بود، چندین بار به جبهه اعزام شده بود و این خبر از آینده او بود. چیزی از آن خواب به نادر نگفتم. دو سال گذشت. نادر بیمار بود، به حدی که توان ایستاده نماز خواندن نداشت. همان زمان برایش خبر آوردند که به زودی اعزام جبهه هست. صبح زود بود که رفت حوزه. وقتی برگشت ماشین ریش تراش برداشت تا محاسنش را کوتاه کند، گفت دستور است برای افزایش کارایی ماسک ضد شیمیایی محاسن را کوتاه کنیم. اما تا ماشین را روشن کرد برق رفت! خندید و گفت: خیریتی دارد! عجیب خوشحال بود. پسر پنج ساله مان را در آغوش کشید و گفت: مواظب‌ مادر و خواهرهایت‌ باش‌ و … رفت‌ و روز شهادت حضرت زهرا(س) شهید شد و پیکرش مفقود ماند. سه,چهار‌ سال‌ از شهادتش می گذشت.  شبی‌ به‌ خوابم‌ آمد و یک‌ بیت‌ شعر از حافظ‌ خواند و غائب‌ شد: دوش‌ وقت‌ سحر از غصّه‌ نجاتم‌ دادند    و اندر آن‌ ظلمت‌ شب‌ آب‌ حیاتم‌ دادند فهمیدم به زودی بر می گرد که برگشت.   نادر هندیجانی 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz