🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_بیست_هفتم
.
برادر خدایی گفت: ما نه میتوانیم پیاده شویم و نه میتوانیم به مسیر
ادامه دهیم ممکن است لحظه روی مین برویم. تصمیم گرفتیم که برگردیم . با قرائت آیت الکرسی و فرستادن صلوات عقب عقب درست لاستیک ماشین را روی جای چرخها که آمده بودیم کنترل کردیم و برگشتیم. حدود دویست متری که برگشتیم متوجه شدیم که از میدان مين خارج شده ایم .
از
مسیر دیگری به راه افتادیم تا به کنار گودال ، تانک سوخته و دیوار خرابه رسیدیم. چون مدت زیادی از عملیات فتح المبین گذشته بود.استخوانهای زیادی ریخته، مشخص نبود مربوط به شهداء است یـا کشته های عراقی.
برادر خدایی گفت: ما باید حتماً پلاک ویژه رزمندگان که در جبهه برای شناسایی گردن آن هاست پیدا کنیم ، سپس شماره پلاک را با مشخصات ثبت شده مطابقت نماییم تا معلوم شود متعلق به کدام شهید است .
با یک الک که به همراه آورده بودیم شروع کردیم خاک گودال و اطراف آن را به طور کامل الک کردیم تا شاید پلاکی پیدا کنیم تا بعد از ظهر این کار را ادامه دادیم ولی متأسفانه پلاکی پیدا نشد. چون جنازه های خشک شده ای از عراقیها در آنجا بود که استخوان بدن آنها کاملاً در لباس قرار داشت و روی زمین افتاده بود و معلوم بود که عراقی هستند، نمیتوانستیم به استخوانهای درون گودال مطمئن باشیم که مربوط به همان شهیدی است که ما دنبالش هستیم.
مأيوس و ناراحت دست از ادامه تفحص کشیدیم و به طرف عین خوش حرکت کردیم.
شب بود که به مقر لشکر رسیدیم . بسیار خسته
که
بودیم پس از نماز و شام هر سه نفر خوابمان برد تا نماز صبح حاجی مهریار صدایمان زد ، برادران بلند شوید وقت نماز صبح است بلند شدیم و نماز خواندیم. پس از صرف صبحانه برادر خدایی و همراهش را به اندیمشک رساندم و آنها هم نا امید به طرف شیراز برگشتند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*