🌸در مرحله ی اول عملیات والفجر8، به عنوان تخریب چی مأمور شدم به گردان فجر مرتضی جاویدی . این گردان، خط شکن بود. یادم است یک هفته‌ای در روستای کنار اروند بودیم؛ منتظر شروع عملیات بودیم. در این فاصله رفیقی پیدا کردم به‌نام رضا امینی. طلبه حوزه علمیه فسا بود و اعزامی از فارس. بنده¬ی ‌خدا قبل از عملیات، دو سه بار آمد سراغ من و گفت: «بیا سنگر ما، چند دقیقه با هم صحبت کنیم.» نمی‌دانم می‌خواست درد دل کند، نصیحت کند؟ یا اصلاً کار خاصی نداشت. خلاصه من نمی رفتم. شبی که می‌خواستیم برویم عملیات، خیلی ناراحت بود. با گلایه گفت: «چند بار بهت گفتم بیا تو سنگر ما، نیومدی. حالا چند دقیقه بیا کنار اروند بشینیم، کارت دارم.» گفتم: باشه. رفتیم. به یکی از دیواره¬های روستای کنار اروند تکیه دادیم و بنا کردیم به صحبت. با هم قرار گذاشتیم هر کدام از ما شهید شد، دیگری شفاعتش کند. او از من آدرس خانه‌مان را خواست. گفت: «می‌خوام بیام خونه‌تون. می‌خوام بیام شهرتون.» گفتم: برادر امینی، از این آدرس‌ها خیلی‌ها به‌هم می¬دن، ولی کسی نمی¬ره خونه¬ی کسی. حالا تو این شب عملیات، یک ساعت دیگه می‌خواهیم حرکت کنیم، به من می¬گی آدرس بده، می‌خوام بیام شهرتون، خونه‌تون؟! گفت: «ولی من قول می دم که بیام.» گفتم: مَرده و قولش!؟ گفت: «باشه.» گفتم: پس بنویس: بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی. نوشت. بعد باهم روبوسی کردیم و راه افتادیم برای عملیات. امینی همان ابتدای عملیات مفقودالاثر شد، می گفتند قایقشان روی اروند خورد. من هم با گاز شیمیایی خردل مصدوم شده، آمدم عقب. روزها گذشت. در منزل دوستم نشسته بودم، تلفن زنگ زد. گوشی را جواب داد. بعد، رو کرد به من و گفت: «از بچه¬های بنیاد شهیدن. می¬پرسن ناصر قاسمی اون¬جاست؟ گویا جنازه شهید گمنامی¬رو آوردن سردخونه، می¬گن ناصر قاسمی بیاد، شاید اون بتونه شناسایی کنه!» با تعجب گفتم: چرا من؟! گفت: «نمی¬دونم. ظاهراً فقط دنبال قاسمی¬ها می¬گردن. لابد حسابی هست. الان یک هفته است تو شهرهای استان سرگردونه. می¬گن اگر شناسایی نشه، جزو شهدای گمنام دفنش می¬کنن. از گناوه و بوشهر و برازجان هرکی رفته، نشناخته.» رفتم سردخانه. کشو را کشیدم بیرون. دیدم جسدی است بی¬سر. شلوار کردی¬اش آشنا بود. هرچه به حافظه¬ام فشار آوردم، چیزی یادم نیامد. گفتم: منم نمی¬شناسمش. وقتی داشتند کشو را می¬بستند، یک لحظه چشمم خورد به مشمایی که در جای سرش بود. گفتم: وایسا ببینم این چیه؟! برداشتم. داخلش یک عکس امام بود، یک قرآن کوچک جیبی، یک انگشتر و یک کاغذ تا خورده. کاغذ را باز کردم. دیدم نوشته؛ بوشهر، برازجان، پایگاه مقاومت الفتح، ناصر قاسمی. مو بر تنم راست شد. گفتم: الله¬اکبر. این که رضا امینی خودمونه! یاد آن روز افتادم. گفتم: آدرس نگیر، نمیای. گفت: «قول می¬دم.» گفتم: مَرده و قولش. گفت: «باشه ...» امینی آمد و من خیلی شرمنده شدم. 🌸🌷🌸 رضا امینی 🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz