نهج البلاغه اما را باز می کنم .حتماً یک جایی توی کارتون کتاب‌هایم افتاده توی انباری! یادم هست که خسرو به من گفت:« نامه امام علی به فرزندش امام حسن را حتماً بخوان و فکر کن پدر خودت دارد به تو وصیت می کند و با تو حرف میزند .از پدر دلسوز تر برای فرزند نیست.» اما هم لایه همین صفحه نهج البلاغه کاغذ گذاشته و این چند برگ فرسوده تر از بقیه برگ ها به نظر می رسد. «از پدر فانی ،اعتراف کننده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده ای که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده دنیا که  مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان ،و کوچک کننده فردا. به فرزندی امیدوار ،که چیزی از او به دست نمی‌آید. رونده راهی که به نیستی قطع میشود ،در دنیا هدف بیماری‌ها ،در گرو روزگار و در تیررس مصائب ،گرفتار دنیا ،سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر زیر مرگ ،هم سوگند رنج ها، همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به خاک در افتاده خواهش ها و جانشین گذشتگان است..» چند ساعت پیش  که رفتم مسجد دنبال ردی از خسرو  .بچه های پایگاه بودند .یکی شان را صدا زدم. ایزدی‌ها را می‌شناخت و گفت که فردا تشییع جنازه مهدی ایزدی است توی دارالرحمه. اگر بیایی آن جا می توانی پیدایشان کنی. مهدی برادر کوچک خسرو توی جبهه شهید شده بود .بیشتر وقت ها توی بازی های مان مهدی هم می آمد .شوت هایش حرف نداشت و بیشتر از آنکه حرف بزند حواسش به بازی بود. کتاب فردا هستم خوابم نمیبرد به همه چیز فکر می کنم به جز پزشکی، حرفه‌ای عمو ،خسرو و به دیدار آخر مان.و شاید به خودم به چگونه زیاد شدن؟!!! هرچه چشم می اندازم فقط آدم‌هایی را می‌بینم که دوش به دوش هم ایستاده‌اند .صدای گریه و الله اکبر ها و لا اله الا الله تو گوشم می پیچد .بوی عود و گلاب فضا را عطرآگین کرده است . این بو با خودش خیلی چیزها را می آورد. همه جا را ماتم گرفته است .این سیل جمعیت برای مراسم شهدا آمده‌اند. تا چشم کار می‌کند آدم های عزادار و سیاه پوش ایستادند میگردم تا آشنایی پیدا کنم یا در میان پیکرهای روی دست مردم بتوانم جسد مهدی را به یابم و به دنبالش بروم دنبال جسد و تابوت مهدی رفتن یعنی پیدا کردن خسرو حتما هر جا باشد خودش را به مراسم برادرش می رساند هر جا که باشد همانطور که من هر وقت نیازش داشتم کنارم بود. چشم دوختم به جسد ها .صدای جیغ زن ها بلند می‌شود و خیلی زود با هم هماهنگ می‌گویند:« این دل پر ز کجا آمده ,از سفر کرب و بلا آمده» با آمدن جسد های بعدی ،سیل جمعیت به تلاطم می‌افتاد و شانه هایم می رود و می آید. اراده با هایم در دستم نیست و با فشار جمعیت کشیده می شوند به سمت تابوت .صدای زن ها بیشتر به گوشم می‌خورد :«برادرم شهادتت مبارک» تابه خودم می آیم ،می بینم زیر تابوت را گرفتم و با جمعیتی که دارد تابوت را با صلوات میبرد همراه شده ام.یادش بخیر !این ذکر را اقدس یادم داده بود. می گفت: این ذکر را بگویی معجزه میکند.می پرسیدم: محمد کیست و این ذکر چیست؟ جواب میداد:«من که سوادم به این چیزها قد نمیده برو از خسرو بپرس اون میتونه جوابت رو بده» می رفتم سراغ خسرو از او می پرسیدم. می‌گفت :مثل شما که پیامبرتان عیسی مسیح است ،ما هم پیامبران محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. همان‌طور که شما کارهای می کنید که اعتقاد تان را به پیامبر تان نشان می‌دهید .صلوات هم یک جور نشان دادن اعتقاد و ایمان قلبی ما به پیامبر مان است. صدای صلوات ها پشت سر هم می آید .نمی توانم خودم را از جمعیتی که احاطه ام کرده رها کنم. انگار چیزی مرا زیر تابوت میخکوب کرده است. جمعیت می ایستد. همهمه شده .صدایی بلند می شود« تابوت را بزارید زمین ..تابوت  را بزارید زمین.» تابوت زمین می آید. آن جوانی که جمعیت را نگه داشته را می‌شناسم. همان بود که آن روز موقع مرگ پاپا آمده بود و خیلی زود رفت .تابوت به زمین آمد .فرصت می یابم تا خودم را رها کنم .جوان دور می‌شود! از کسی می پرسم :«بین جنازه‌ها مهدی ایزدی بود خبر دارید ؟» سفیدی چشمش قرمز شده با صدای بغض داری می گوید «مهدی ایزدی همینه.» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75