#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید.
با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!»
هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..»
جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد:
_به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه..
_ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده..
و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند.
جوان با تعجب به او خیره شد.
_انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو..
علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد.
_شما به بزرگی خودت ببخش.
آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد.
_من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین.
اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد.
_اینجا اومدی چیکار؟!
علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد.
_توی این چند روز این بار سومه که اینجوری میشی!
_چه جوری؟!
_محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست!
_نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام!
_لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه!
_حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود.
_من کاری به این حرفها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی!
دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد:
_آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیتهای مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین!
هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد.
دکتر حرکت او را دید.
_ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره.
برو به علی اکبر ادامه داد:
_چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه!
علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb