🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید. با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!» هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..» جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد: _به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه.. _ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده.. و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند. جوان با تعجب به او خیره شد. _انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو.. علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد. _شما به بزرگی خودت ببخش. آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد. _من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین. اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد. _اینجا اومدی چیکار؟! علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد. _توی این چند روز این بار سومه  که اینجوری میشی! _چه جوری؟! _محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست! _نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام! _لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه! _حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود. _من کاری به این حرف‌ها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی! دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد: _آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیت‌های مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین! هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد. دکتر حرکت او را دید. _ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره. برو به علی اکبر ادامه داد: _چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه! علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb