🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 در بین راه داروخانه سکوت سنگین میانشان حکمفرما بود .هاشم که تحمل ناراحتی پدرش را نداشت گفت:« بابا جون این چه حرفی بود که زدی ، چیزهایی که در مورد من گفتی؟ _خب مگه چه عیبی داره؟! این که باید باعث خوشحالی و افتخار من و تو باشه! _شما لطف داری !میدونم که منظور بدی نداشتید، ولی باید بیشتر از اینها مواظب باشید! _مواظب چی ؟!من که اصلا سر در نمیارم! _ببین !توی این موقعیت که من با لباس مبدل اینجا و آنجا می‌روم و حتی مواظبم که محل خونه ام توی شیراز محرمانه باقی بمونه ،گفتن این حرف کار درستی نبود! علی اکبر که تازه متوجه منظور او شده بود با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد: _حق با توست. نباید میگفتم که تو چه کاره ای! _البته مرگ و زندگی دست خداست. ولی در شرایط فعلی احساس می‌کنم که وجودم برای به انجام رساندن کاری که شروع کردیم لازم است. از طرفی وظیفه همه ماست که از خودمون مواظبت کنیم .من به فکر شخص خودم نیستم .ولی مسئولیت بزرگی روی دوشم هست که باید با کمال دقت انجامش بدم! علی اکبر با این توضیحات به یاد اتفاقات دو ،سه سال گذشته افتاد .حوادثی که طی آنها ، رزمنده هایی که به مرخصی آمده بودند در دل شب تاریک و یا در خلوت یک بعد از ظهر گرم تابستان هدف گلوله افراد ناشناسی قرار گرفته بودند. با این خیالات دلشوره در جانش نشست.یک آن این هراس از ذهنش گذشت که« اگر همان دکتر ..»اما دل به آن نداد و حرفش را عوض کرد: «مدت که من و مادر تصمیم داریم درباره موضوعی باهات صحبت کنیم» هاشم تا آخر ماجرا را حدس زد اما به روی خود نیاورد. _چه موضوعی؟! _موضوعی که هر پدر و مادری آرزو دارند تا زنده هستند به چشم خودشون ببینند. _خدا انشالله به شما و مادر عمر نوح بده و هم اگه گفتی چی؟! _چی؟ _صبر ایوب!! _امان از دست تو یعنی ما باید چقدر دیگه منتظر بمونیم.؟!دیگه هرچی ما را سر دواندی بسه! این بار باید تکلیف تو را مشخص کنیم. _بابا جون من فعلا خیلی کار دارم.. اینقدر شلوغه که.. _دیگه حرف از این چیزا گذشته !خودم تمام مقدماتش را چیدم. خیال دارم یه دختر از خانواده ثروتمند و اشرافی برات بگیرم و طوری جشن عروسی را برپا کنم که نظیر نداشته باشد. هاشم یکباره روی داشبورد زد. _همین جا نگهدار بابا.. علی اکبر وحشت‌زده پا روی پدال ترمز فشردو اتومبیل درجا میخکوب شد. _چی شده باباجون؟! اتفاقی افتاده؟! حالت خوب نیست؟! هاشم دستگیره در را کشید و در حالی که وانمود می‌کرد قصد پیاده شدن دارد گفت: «اتفاقی نیفتاده فقط می خوام پیاده بشم و از یه راه دیگه برم» _منظورت چیه؟؟ کدوم راه؟؟ هاشم سادگی پدرش را که دید لبخندی زد _جناب آقای اعتمادی! قربون شکل ماهت برم! بیا دست از سر کچل من بردار! _این حرفا چیه میزنی پسر !مگه من چی گفتم؟ _آخه قربونت برم! من چه کارم با طبقه اعیان و اشراف؟! انگار یادت رفته من کی ام ؟بنده هاشم اعتمادی پسر مشهدی علی اکبر اعتمادی! پدر اخم هایش را درهم کرد _مگه تو پیرو پیغمبر اکرم نیستی!؟خوب ایشون هم با حضرت خدیجه و دختر ابوبکر و عمر ازدواج کرد و آنها هم از طبقه اعیان و اشراف بودند. _درسته ولی ایشون پیغمبر خدا بود و حسابش از بقیه جداست! _حالا چی میخوای بگی؟ یعنی خیال ازدواج نداری؟! _چرا ندارم؟خوب هم دارم! ولی با دختری که با ما جور باشه! علی اکبر از این که با اصل موضوع مخالفت نشان نداد خوشحال شد. _بسیار خوب .قبوله! هاشم ادامه داد:« در ضمن خودت میدونی که من اهل تشریفات نیستم .با یه مراسم جمع و جور و یک جشن خانوادگی هم میشه ..نمیشه؟؟ _شدن که میشه ولی.. _ولی نداره! اگه قبوله تا در را ببندم و بریم وگرنه من همینجا پیاده میشم. _لازم نیست پیاده بشی با هم اومدیم با هم بر میگردیم حالا اگه جنابعالی شرط و شروط دیگه ای نداری راه بیفتیم» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb