*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دروازه اصفهان شلوغی خودش را دارد. مادر علیرضا با حوصله ماهی های مد نظرش را پیدا می کند. این وضع اعصابم را بیشتر به هم می‌ریزد.تصویر تابوت و چهره علیرضا مثل مهر نماز جلوی چشمم بازی می‌کند.هرچه تلاش می کنم این تصویر را پاک کنم نمی توانم .دستی شانه ام را لمس می‌کند. یکه  می‌خورم و پشت سرم را نگاه می کنم .چشمم که به برادرم حاج داوود می‌افتد. اول هول برمی‌دارد و بعد از شوق نفس میکشم .مادر علیرضا حواسش به ما نیست. می‌پرسم: تعجب اینجا چه می کنی؟! نگاهشبه انتهای خیابان کشیده شده و خستگی از چهره می بارد.می‌گوید: می خوام برم ترمینال!ننه خسرو نذاشت بمونم .باید برم جبهه دنبالش. ننه اش داره دق میکنه به خدا. عباس مطمئنم که خسرو این بار شهید میشه! _زبونتو گاز بگیر حاجی! . به ذهنم می رسد:«با حاج داوود به اهواز بروم. هم خسرو را پیدا میکنیم هم علیرضا را.. _خب منم میام! صدا میزنم: ننه ی علی! مادر علیرضا چشمش که به حاج داوود می افتد، خنده پخش می شود روی صورتش. می آید طرف ما. احوالپرسی اش تمام نشده می‌گویم :تا تو ماهی پیدا کنی ما دو تا بلیط  بگیریم و برگردیم. _کجا به امید خدا؟ حاج داوود برایش موضوع را می‌گوید .مادر علیرضا با خنده می‌گوید: خوبه برید همه سری به خونه کاکاتون حسین بزنید، هم بچه هامون را ببینید! مثل همیشه به حالش غبطه میخورم آرزو می کنم کاش مثل او آرامش داشتم. بلیت را گرفتیم و در راه برگشت داوود گفت :حالا ببینم تو این وضعیت حمل همیشه بچه‌ها را پیدا کرد یا نه؟ _کار سختیه، اما دیگه راهی نداریم .شاید تا ما برسیم حمله تمام شده باشه! _زبونت خیر باشه.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دشمن عصبانی تر از همیشه همه جا را می‌کوبد. غیب‌پرور دوباره و برای چندمین بار به مقر فرماندهی عراقی ها نگاه می کند. تند تند تانکها و نفربرهای را که از آنجا حفاظت می‌کنند می شمارد .افرادشان را از دور می بیند که با هم یکی به دنبال می‌کنند. ۲۴ تانک نفربر را شمرده .می داند که غیر از آن تعدادی است که پشت خاکریز ها آماده هستند. غیر از آنهایی است که توی دود استتاری که خودشان به پا کرده اند دیده نمی‌شود. _حاج غلام حسین؟ غیب پرور به مجید  نگاه می‌کند. کاسه چشمان سیاه درشت مجید دریای اضطراب است .دستش را می‌گذارد روی شانه غیب پرور و می‌گوید :«حاج غلامحسین .ایجوری فایده نداره!ما که میدونیم از روبه رو نمیشه زد به اون مقر .هم میدون مین هست هم دنیایی از موانع! از دو جناح هم که نمیشه. فقط یک راه مونده..» _از پشت سر چطوره؟! _آفرین حاجی!! می بینید که عملیات توی همین مقر، قفل کرده. باید قبل از اونی که عراقی‌ها سازماندهی شون رو تکمیل کنند کار را تمام کنیم! _فکر خوبیه .فقط باید با دو گردان بزنیم و کار رو یکسره کنیم. _خوبه! پس شما اینجا کل آتش توپخانه را متمرکز کنید رو سرشون. منم از پشت سر دو گردان رو میزنم به مقر و کار را تمام می کنیم! علیرضا می گوید :و اگه نتونیم کربلای ۴ تکرار میشه! غیب پرور با سر حرف علیرضا را تایید می‌کند. نگاهش را از چهره مجید می‌گیرد و این بار تیزتر منطقه را زیر نظر می گیرد. تا چشم می بیند موانع است. سیم های خاردار ،هشتپری و خورشیدی ،میدان مین... _انشاالله که کربلای ۴ تکرار نمیشه! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 در ایتا @golzarshohadashiraz ادامه دارد ...