🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این را غیب پرور می‌گوید و رو به علیرضا ادامه می‌دهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی» علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد می‌گوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم می‌گوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!» مجید راه می‌افتد. علیرضا با توپخانه صحبت می‌کند. زود صحبتش را تمام می‌کند و گوشی را می‌دهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاج‌مجید وایسا من بیام !» صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم می‌شود .رو به غیب پرور می‌گوید:« با اجازه »و راه می‌افتد. غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را می‌گیرد _کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما! علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بی‌سیم «پی آر سی» ور می‌رود. _این آماده است. غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند. _سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم. و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت می‌کند و او را در جریان قرار می‌دهد. _بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم. و به طرف کانال می‌رود. غیب پرور می‌گوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن» علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند. _آقوی غیب‌پرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!! _چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه! _خودم پاکسازی کنم؟! _ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد! اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز می‌کند و پا ترس، پاترس به طرف کانال می‌رود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید می‌زند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را می‌بیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا می‌گیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند . همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین می‌گذارد. _حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!! غیب پرور نگاهش می‌کند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان می‌دهد. _چیکار کرد این آدم!؟ خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا. _نارنجک انداخت عراقی‌ها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن! _نمیشد خاموشش کرد؟ _نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟! _الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!! اسدالله از راه می‌رسد. غیب پرور داد می‌زند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجا سنگر پاکسازی می کنن؟! _چه میدونستم آتیش میگیره! غیب پرور هم می‌داند که اسدالله بی‌گناه است. _حسین ..حسین ..مجید! _«حسین ..به گوشم» _ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید! _باشه .باشه ..خدا قوت! در یک چشم به هم زدن مقر عراقی‌ها می‌شود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیب‌پرور مرتب از پشت بیسیم می‌گوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات» همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمی‌آید. علیرضا خم می‌شود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد. غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیده‌بان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر می‌شود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس می‌گیرد. _حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه! غیب پرور می‌خواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس می‌کند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را می‌گیرد و از زمین بلندش می‌کند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش. _اون یکی بیسیم داغون شد! غیب پرور زل می‌زند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیده‌بان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است. اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....