*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*
#نویسنده_بابک_طیبی*
*
#قسمت_هفدهم*
«آن از جلیل که آمده و نیامده و برگشت. آن از منصور که انگار یادش رفته پدری هم دارد.این هم از طفلکی یحیی که راه افتاد و هنوز هیچی نشده رفت پیش آن دو تا.دست تنها شده ام نه به ریزه کاری های خانه رسیده اما نه در مغازه کسی کمک حالمه.
خودت حواست به ما باشه هرچی مصلحت خودته یا مقلب القلوب..»
_کریم !بابا جون ؛بابام را آوردی جلوی چشمم .بابا بسه دیگه این شب عیدی لا اله الا الله.
«وهاب»از تو کوچیکتره چرا هی صدا شده در میاری؟! دیگه بچه نیستی اول دبیرستانیها!! حالا داداشات نیستن جای اینکه کمک حال من و مامانت باشی عذاب میدی؟!
شب شیراز در جلجل باران اول بهار غرق هلهله بود.خیلی ها مجال به جا آوردن آیین باستانی را داشتند و خیلیها هم اصلاً عیدی نداشتند.
عکس پسر شان پدرشان عمو یا چند قدم آن طرفتر پسر عمو و یا همسایه شان را قاب کرده بودند.اعلام که شده بود آغاز سال ۱۳۶۳ صلواتی فرستاده بودند و فاتحی و از دیگران پنهان شده بودند به زاویه های اتاق تکیه داده و اشک ریخته بودند.
چند خانم طرفتر صدای عبدالباسط بلند بود.دم در حجله زده بودند و سرخ زرد سبز سیدی و آبی.
صدای قرآن به چهل خانه آن طرف تر هم می رسید. ابراهیم که آشناتر ها کاظم صدایش می کردند،به عکس بالای طاقچه نگاه کرد کشید و در خاطراتش «های اسماعیل قران برای مرده می ذارند میون جلوی چشم می باهام حرف میزنی! بابا الهی قربون چشمای معصومت برم .۱۰ سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود که.....»
_بابا مامانم میگه شام آماده است بکشم؟!
_ها..بکش . هر کاری دلت می خواد بکن.
_اه!! بابا شما هم تا ما میخواهیم یک کمی خوشحال باشیم میرین توی فکر. حالا می خوای از زیر عیدی در بری هی اخم می کنید که نشه باهاتون حرف بزنیم!
خنده تلخی زد نگاه مهربان و پدرانه انداخت.
_کاشکی جای شما بودم باباجون .خوش به حالت!
مادر با صدای حزین و خسته از آشپزخانه داد زد.
_خدیجه اذیت بابات نکن.بیا سفره را ببر.
خرید سفره را پهن کرد .سبزی را گذاشت در سفرعه.مادر ماست را به وهاب داد .دست به کمر زد صورتش را جمع کرد که از خستگی ننالد.
_کاظم آقا .درست نیس همین حال و پای سفره شام بگم، ولی نمیدونم چرا به دلم بد افتاده ! اسماعیل که میخواست اینجوری بشه همین طوری شده بودم تو دلم آشوبه!
_بیا بشین غذاتو بخور زن! از وقتی بچه ها رفتن دم به دقیقه نفوس بد میزنی!
_نه این دفعه یه جور دیگه هستم. حالا هرچی خدا بخواد پیش میاد دیگه .بدون بچهها اصلاً شام به آدم زهر میشه.بمیرم هر وقت یه برنجی چیزی درست می کردم منصور بچه نمیومد اسفند دود می کرد که همسایهها بوش رو نفهمند.
وی گفت شاید خونه کل محمود بنا نداشته باشه بپزه! حالا نمیدونم اونجا چی میخورن ؟!کجا می خوابن؟!
_اینا چرا اینجوری شدند! باز نوبت مامانه ؟!خیالتون راحت راحت! داداش یحیی می گفت اونجا هتله فقط می خورند و می خوابند.
مادر به آشپزخانه رفت تا شام را بیاورد نشست و کفگیر زد. کفگیر به ته دیگ میخورد که صاف در بیاید.منصور میآمد جلوی چشمش، مثل همیشه با کارهای کودکانه که هیچ با آن ریشه های بلندش تناسبی نداشت از پشت در صداهای عجیبی در می آورد.
داخل که میآمد خم میشد تعظیم می کرد و بعد احترام نظامی می گذاشت و آزاد می خواست و بعد ظرف را که می شست می آمد و جارو را از دست مادر میگرفت.
مادرم کسی میکرد و به او می گفت هنوز مونده که بتونی مرد خونه بشی..و منصور می خندید و آشغالها را برمیداشت و فرداش با خورده پس اندازهای جاروبرقی خرید برای مادر.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿