*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*
#نویسنده_بابک_طیبی*
*
#کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
*
#قسمت_پنجاه_و_دوم*
بگذار خون گریه کنم بعد از تو.
سه سال که سهل است ۳۰ سال هم که بگذرد خاکت برایم سرد نمی شود، وقتی بعد از مدتها در کوچه دیدمت و تو بغلم کردی و چلاندیم. گفتم این هم با این ریش های بلندش لابد مثل خیلی ها بعد از سلام و احوالپرسی سراغ ریشهای نداشته ام میرود: «ریش هات رو باد برده ؟!این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟! این لباس ها چیه پوشیدی؟!..»
ولی انگار برایت این چیزها مهم نبود دنبال چیزهای دیگری بودی یا لااقل این طور وانمود کردی.
گفتم از دست شما خسته ام و تو با من بحث نکردی،نخواستی خودت را با داد و بیداد و قهر برایم ترجمه کنی.خندیدی و گفتی که بیایم خانه ات و همان جا بود که مقدمات ازدواج مرا جور کردی و حالا پسر کوچکم هر وقت عکست را می بیند یا عصرهای پنجشنبه در راه دارالرحمه با آنکه تو را به یاد نمی آورد از بزرگ ترها یاد گرفته و می گوید: «برای شادی روح حاج منصور صلوات»
دیدی حاجی حدسم درست بود! نگاه کن چطور سرش را روی سنگ مزارت یله کرده و شانه هایش که می لرزند،هیکل بزرگش به حرکت در می آید. اما دلم نمی آید بیرونش بیاورم از دنیایش. شعله شمع ها چقدر کشیده می شود و نمی دانم که چرا با این باد، خاموش نمی شود. سرش را بلند کرد. انگار فهمید کسی ایستاده بالای...
_سلام از ما...... نه ولی از برادرم برام عزیزتر ه..
🌿🌿🌿🌿🌿فصل دهم
_اصلا آقا جون شما پنج نفر،همین پنج تا بشقابو بخورین،اگه اضافه اومد منم می خورم.
_ناسلامتی قراره بریم جایی که پشهها هم تو حریم خدا آزادن! حالا این معده ما چه گناهی کرده که..
به احتیاط پیچاپیچ پله های مسافرخانه را رد میکرد که خورشت قیمه از دستش نیفتد. بشقاب برنج در دست دیگرش بود.می دانست بازهم دو کودک سیاه بمبولی دستش را پس می زنند و به هم نگاه میکنند و میخندند و رج سفید دندان ها در صورتشان می درخشد. بعد به او چشم می دوزند و سر کج می کنند گویی که گرسنه شان باشد و خجالت شان شود.چند روز پیش از اول بار هم که دیده بود شان با زبان اشاره به ایشان فهمانده بود که دوستشان دارد. حتما دو کودک هم نمیدانستند این مرد با این موهای تراشیده شده و ریش های بلند اهل کجاست.
از در مسافرخانه بیرون آمد. از پسرها خبری نبود، از پاهای لاغرشان که از زیر زانو لخت بود،از موهای فرفری شان که دایره دایره در هم تنیده شده بودند و برخلاف آنچه که می دید،وقتی چنگ در آنها رانده بود خیلی نرم و لطیف بودند،از دندانهای جلو که موقع خجالت و سرک کشیدن و به هم نگاه کردن پیدا میشدند.
میان آدم ها نیافتشان. در پیاده رو صدای خنده می آمد و می رفتند چند سبیلو و چند ریشو و گاهی شکم گنده با دشداشه و پارچه سفیدی بر سر،که حلقه سیاهی دارد و چند بند آویزان از آن. ماشین های مدل بالا، رنگارنگ ،ضرباهنگ موسیقی تندی که از آنها بیرون می زد و کار چند نفر که معلوم بود آن جایی نبودند. موهای بور شلوار جین و عینک دودی..
کنار در ورودی مسافرخانه بشقاب و کاسه در دو دست،تکیه داد روی یکی از پاهایش و منتظر پیدا شدن آن دو ماند. کم کم انگار یادش رفته بود که منتظر کسی است. لابد رهگذر های پیاده رو چند در میان، لحظه ای او را میدیدند و با آن ریش های انبوه و غذاهای در دستش هرکدام برداشتی از او داشتند.
«این از این آدم های عجیب و غریب نزدیکیهای ذی الحجه که می شود اینجا زیاد است...»
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿