*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت ......‌خطی را که باید شناسایی می‌کردیم دست بچه‌های ژاندارمری بود. یک شب تیمی برداشتیم و رفتیم.رسیدیم  به کمین های دشمن. کمین ها را خیلی زود پشت سر گذاشتیم و بعد از آن باید از میدان مین و بعد ۱۰ حلقه توپی خاردار عبور میکردیم. قبل از ما چند مورد رفته بودیم و موفق نشده بودیم. آن شب هاشم را بردیم که گره را باز کند . پشت کمین ها و قبل از شروع موانع تعدادی تامین گذاشتیم. من و هاشم رفتیم از میدان مین عبور کردیم. عراقی‌ها مین والمر زیادی را کار گذاشته بودند. رسیدیم پای توپی های خاردار که دیدم هاشم زد به پشتم و گفت :«محسن صبر بده که من نیاز به دستشویی دارم» فکر کردم مثل همیشه شوخی اش گرفته. دیدم انگار که تو بر روی بیابان های اطراف شیراز باشد و قمقمه را بازکرد.بعد رفت برای دستشویی. یک مقدار رفتم جلو تا رسیدیم به توپی سیم خاردار سرک کشیدم و دنبال نگهبان عراقی‌ گشتم. دقیق جای هر شبش ایستاده و پاس میداد. نگهبان سنگر فرماندهی هم بود. دقیقاً در لحظه که من او را دیدم او هم مشکوک شد و یک منور زانویی شلیک کرد. نگاهم افتاد به هاشم همانجا دمر پهن شده بود روی زمین. من هم کنار همان توپی، خزیدم پایین.نگهبان منور دوم را هم زد و بعد با سر و صدا دوید طرف سنگر که بقیه را بیدار کند. دیگر نباید می‌ماندیم. پنهان کاری را گذاشتیم کنار و باهاشم دوتایی دویدیم.حالا دیگر هاشم جلوتر از من می دوید یک وقت دیدم رسیده به مین والمر. گفتم:هاشم ..مین! از روی من پرید من هم پریدم و رفتیم رسیدیم به تامین ها. هنوز کمین ها سر راهمان بودند منتهی میفهمیدیم که عراقی‌ها وارد میدان نمی‌شوند. آمدن تو آنجایی که به حساب خود مشکوک شده بودند یک مشت چراغ قوه و تیراندازی پراکنده کردند و بعد هم رفتند خوابیدند. جالب بود زمانی که رسیدیم تامین ها هاشم نفس نفس میزد و هنوز بالای شلوارش توی مشتش بود. گفتم :دیدی گفتم نمیشه از این مسیر وارد شد؟! همانطور که در شلوارش را مرتب می‌کرد و فانسقه اش را می بست خیلی سرسری گفت: نه اینا فقط مشکوک شده بودند. زدم پس کله اش و گفتم: به خدا تا آخر همه ما را به کشتن میدی! از رو نمی رفت .من  نظرم این بود که برگردیم .اما هاشم گفت: نه چی رو برگردیم؟! الان باید یه فکری براش بکنیم. از ما اصرار و از هاشم همان سماجت همیشگی. دست آخر گفت: تو با یک نفر از شیار سمت چپ برید من و باباحسن از سمت راست وارد میشم ببینیم چه خبره! من که میفهمیدم از شیار سمت چپ امکان وارد شدن نیست. با این حال حرفش را قبول کردم .باباحسن را که خدا بیامرز بچه گراش بود و دل و جان بازی خوبی هم داشت با خودش برد. نیم ساعت بعد که برگشتند خیلی خوشحال بود.  ‌گفت: نگفتم میشه راه پیدا کرد! باورم نمیشد به بابا حسن نگاه کردم و او هم حرفش را تایید کرد. هاشم اصرار داشت که همان شب بقیه کار شناسایی را دنبال کنیم.اما من زیر بار نرفتم و گفتم همین قدر که باباحسن را توجیه کرده باشید کفایت می‌کند که اینها را رد کردیم و برگشتیم عقب. به هر حال هاشم آن شب یک بار دیگر با سماجتش به ما حالی کرد که کار نشد وجود ندارد.بعد از جنگ که رفتیم دنبال اجساد سه نفر از بچه های شناسایی ، توی روز روشن که آن صحنه ها را می دیدم بیشتر می ترسیدم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿