*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_چهل_و_ششم*
_پیر بشی انشالله تو چرا با من تعارف داری دیدی دکتر چی گفت؟ اگه دیشب گفته بودی تا الان اینقدر سختی نکشیده بودی. حالا باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه .امروز هم نباید توی عملیات شرکت کنی. دیدی که دکتر گفت نیاز به درمان داری و هر روز باید برای شستشوی زخمت بری بهداری.
غلامعلی خندید و گفت :چشم!
موقعی که آماده عملیات شدیم و خواستیم بریم دیدم غلام علی هم آماده شده و داره میاد.
_غلامعلی کجا ؟انگار لباس پوشیدی و آماده شدی؟ مگه قرار نبود بمونی و استراحت کنی؟دکتر گفت نیاز به درمان داری.
غلامعلی طوری رفتار می کرد و با چهره بشاش آمده بود که انگار چیزیش نیست. بعضی از بچه ها که از وضعیتش اطلاعی نداشتند می گفتند.:
_حسن، آقای رهسپار که طوریش نیست!
جواب بچهها را ندادم و غلامعلی را کشیدم کنار و گفتم: تو نباید بیای.
_نه حسن من حالم خوبه هیچ چیزی نیست *من را از این فیض الهی محروم نکنید که قرار است امشب با آقا اباعبدالله ملاقات کنم*
این حرف را که از دهن غلامعلی شنیدم ساکت شدم و گفتم: مبارک باشه داداش...
چند ساعت بعد غلامعلی بدیدار اباعبدالله شتافت.
آقای تفاح که از زخم های بدن غلامعلی میگفت انگار جگرم را آتش می زدند.
_مادر جان من دلم نمی خواست اذیتتون کنم میدونم غلامعلی هم دوست نداره گریه کنید.
_دست خودم نیست مادر. جگرگوشم هست دیگه.
اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستان دوران مدرسه غلام را دیدم و اونم خاطراتش با غلامعلی را تعریف کرد. بزار برات بگم آقای تفاح..
محمدرضا ریگی زاده از دوستان دوران مدرسه غلام هست .اون هم خاطرات قشنگی از روزهای انقلاب و کارهایی که توی مدرسه می کردند داره.
سه نفر بودند محمدرضا ریگی زاده ،غلامعلی و جلال عباسی. این سه نفر از بس فعال بودن ساواک رفته بود مدرسه سراغشون ولی معلمان فراریشون میدن.
_بچه ها فرار کنید رسیدند.
تا این رو شنیدیم همه دویدیم به سمت دیوار مدرسه و از دیوار رفتیم بالا که داد زدند:
_اونا هاشون فرار کردند بگیرید شون
_هنوز رو دیوار بودیم که اونا دویدن به سمت بیرون مدرسه که با ماشین بیان جلوی ما و بزارن دنبالمون تا ما را دستگیر کنند. ناظم مدرسه داد زد:
_بچه ها برید توی اولین خونه هر خونه ای که درش باز بود!
ساواکیها که لباس مشخصی می پوشیدن ،وقتی وارد مدرسه می شدند همه اینها را می شناختند .چون عکس شاه روی لباس آنها بود یعنی پشت لباسشون حک شده بود.
_بجنب محمدرضا عجله کن!
این صدای غلامعلی بود که با اضطراب داشت منو صدا میکرد. اولین در که باز بود رفتیم داخل و فقط گفتیم :«یا الله»
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*