🌹 ترکش بزرگی به پای یکی از بسیجیها خورد و آن را تقریبا قطع کرد. لحظه ای حس کرد که پایش گرم شده؛ ولی اعتنایی نکرد و به شلیک ادامه داد! • رمضانزاده خودش رابه او رساند و گفت:«برادر! چه کار میکنی؟!» بسیجی گفت:«مگه نمی بینی؟! دارم جـلوی اینـارو می گیـرم.» • از چهـره معصومش فهمید کـه خبـراز پای خـود ندارد. گفت: «ولی پـات بدجـوری صـدمه دیـده.» بسیجی نگـاهی به پایش انداخت؛ لحظه ای تامل کرد و گفت: «الان کـه موقـع عقـب رفتن نیست. میتونم پشت خاکریز بخوابم و بطرف عراقیها شلیک کنم. پاتک تموم شد، میرم اورژانس.» • دونفرامدادگر که به حرفهای او گوش می دادند، بدون اینکه از او اجازه بگیرند، اورا روی برانکارد گذاشتند و بردند .. 📚 شبهـای قدر کـربلای ۵ بقلم نصرت الله محمودزاده 💢کانال خبری @shohadayeiran57