"قصه‌ی مظلومانی که دیگر بین ما نیستند" _ - ایام‌محرم‌سالِ۱۴۰۱ آرتین و آرشام که با پدر و مادر توی بازار قدم می‌زنند؛ با دیدن مغازه‌ها که دارند برای محرم آماده می‌شوند؛ یهو می‌ایستند، رو به پدر می‌کنند و می‌گویند: بابا! محرم نزدیکه‌ها، برامون طبل و‌ پرچم می‌خری؟! روح‌اللهی که در حالِ آماده کردنه لوازمِ موردِ نیاز هیئت هست و در تلاشه تا مراسم اباعبدالله به خوبی برگزار بشه؛ همزمان نوحه حضرت زهرا گذاشته و همراه با کارهایی که میکنه اشک می‌ر‌یزه و زیر لب زمزمه میکنه: آه دستت بشکنه، کجا مردی بی‌هوا زن رو میزنه، اون که داری میزنیش ناموسِ منه آرمانی که با بچها از امام حسین میگه و تلاش می‌کنه حادثه کربلا رو براشون تعریف کنه، هر چند لحظه یک بار از مظلومیت ارباب و رقیه بغضش می‌شکنه و با انگشتش اشکی که از گوشه‌ی چشمش جاری شده رو پاک میکنه. ‌ دانیالی که دستِ تازه‌عروسش رو گرفته و توی کوچه‌های مشهد قدم می‌زنن؛ دائم به فاطمه نگاه میکنه و میگه: هیچی نمیتونه من و تورو ازهم جدا کنه! هیچی ...! _ تو رفتی وطن خونه‌ی غم نشه؛ سرِ ما جلو هیچکس خم نشه؛ نوشتی با خونِت بمیرم ولی؛ یه مو از سرِ این وطن کم نشه؛ +شادی‌روح‌شهدای‌فتنه‌۱۴۰۱؛‌صلوات ✍🏻‌فا‌.میم