. کاغذی را که دیشب برایش دو خطی روی آن نوشته بودم، توی جیبش گذاشتم. صورتش را بوسیدم و از پله‌های مینی بوس رفتم بالا. روی صندلی نشستم و سرم را از پنجره بیرون بردم. فرهاد برگه را از جیبش در آورده بود و داشت تایش را باز می‌کرد. لب‌هایش تکان نمی‌خورد، اما انگار صدایش را موقع خواندن می‌شنیدم. "به لاله مومنم... به مرادم... به پیرم به او که فریادی در سکوت بود دوستدار جاویدت، حمید حسینی" 📚 بوی شیرین فرهاد زندگینامه داستانی شهید عبدالحمید حسینی نویسنده: طاهره کوه کن @skybook