🚩تقديم به همسران صبور شهدا خصوصا همسر شهيد سليماني (4)👇 🌟چشم هايم مي سوخت، مي دانستم هر دو چشمم شده كاسه ي خون. زل زدم توي صورت سفيدت كه پشت انبوه محاسن پرپشت و سفیدت گم شده بود. گفتم: قاسم، قاسم جان! من بدون تو چه كار كنم. مي ترسم گم شوم. هنوز سرت پايين بود... خنديدي و گفتي: تو راه را خيلي خوب بلدي برو مثل حضرت زینب (س) راه را ادامه بده, هرچند بدنم اربا اربا شده اما شما را که به اسارت نبردند و یا به شما بی احترامی و جسارت که نکردند بلکه همه به شما احترام کردند و میلیونها نفر در سراسر جهان در تشیع ام شرکت کردند... بلند شدي... آرام و موقع بلند شدن، دستت را روي زانوهايت گذاشتي، مثل هميشه زانوهايت تق صدا كردند. توي صورتم خيره شدي... لبخند زدي و گفتي: مي ميروم. اما تو هستي و تمام كساني كه بعد از من راه را به ديگران نشان ميدهند باید پیام ما را به گوش همه برسانند... 🌟دستي روي شانه هايم پايين آمد: عزيزم... بلند شو، بسه ديگه، بلند شو بريم. ببين همه رفته اند. نگاه كردم. جايي كه ايستاده بودي، تو نبودي. اما بوي خوب تنت را هنوز مي توانستم احساس كنم. وجودم پر از تو بود. سرم گيج مي رفت. آسمان گرفته بود. سوز عجيبي مي آمد. سر مزارت خالي نمي شد... زن و مرد، کودک و نوجوان، سپاهي و ارتشي صف کشيده بودن براي آمدن سر قبرت... ياد وصيتت افتادم که خیلی ساده گفته بودي فقط روي قبرم بنويسيد:👇 " سرباز ولایت"... 🌟سكوت سنگيني روي قبرها نشسته بود، پاهايم رمق نداشتند. چادرم را روي سرم محكم كردم. حس غريبي در وجودم خانه كرد. شده بودي نور و دويده بودي توي تمام جانم. گرماي وجودت ريخت توي رگ و خونم. ديگر صدائي را نمي شنيدم... دو جفت چشم نمناك جلوتر از من به حركت درآمدند. چشمهاي من هم پس از  اين هميشه نمناك خواهد بود. بي اختيار روي قبرها پا مي گذاشتم و مي رفتم. يادم آمد هميشه باخودت به گلزار شهدا مي آمدم. پا كه روي قبرها مي گذاشتم، بامهرباني مي گفتي كه از روي سنگ قبرها نرو؛ زير هر كدام از اين قبرها يك نفر خوابيده و گناه دارد كه پايت را روي اين آدمها مي گذاري. آنوقت با پاهايم از روي قبرها مي پريدم. با خودم گفتم: 👈 نكند كسي پاهايش را روي خون قاسم و قاسم ها بگذارد و با خیانت به این خونها با دشمنان معامله کند و یا دوباره بخواهد مذاکره کند و... چقدر از اين فكر، دلم گرفت و بدنم لرزید... باز چشمهایم سیاهی رفت و... کتاب من قاسم سلیمانی هستم ناصر کاوه @smmdjk