✂️
برشی از کتاب نامزدگلوله ها:
«هیچ پنجرهای باز نیست، هیچ چراغی روشن نیست. صدایی از هیچ چشمهای شنیده نمیشود، انگار قناتها هم راهشان را گم کردهاند! کسی میگوید؛ قاسم! صدای مادرش است، دوباره صدایی میآید که شیرین است، صدای آرامِ بله گفتنِ بانو حکیمه نامجو کنار آن سفرۀ سادۀ عقد است، صدای احمد است، صدای میرحسینی و حاج یونس است. صدای همۀ بچههایی است که سفررفتنشان به اندازۀ یک عمر تارهای مویش را سفید کردهاند؛ همین تارهایی که الان با دانههای انار، قرمز شدهاند. دوباره کسی صدایش میکند، این صدای آشنای حسین یوسفالهی است. همان کسی که دربارهاش گفته بود اگر کسی حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد، دق میکنم. با همۀ صورتش میخندد و آرام چشم روی هم میگذارد و با حسین میرود.»
🆔
@sn_shop